#مرد_یخی_پارت_61
-دیگه ادامه نده ! بمونه واسه بعد ! حالت خوب نیستتا نزدیک های اذان صبح کنار ساحل موندند و با هم حرف زدندارمیا کمی از خانواده اش برای افسون تعریف کرداز بی مهری هاشون ...از فضای سرد خونه و... اما حرفی از شراره و خیانتش نزددلش نمی خواست اون موضوع رو باز کنه!یجورایی از خاطراتی که مربوط به شراره می شد فراری بود ...می ترسید دوباره بهم بریزه و زندگی رو به کام خودشون تلخ کنه تازه داشت معنی تکیه گاه بودن رو حس می کردوقتی سینه ی ستبرش از اشک افسون خیس می شد، حال عجیبی بهش دست می داد
کم کم داشت از پبله ی تنهایی در میومد و پروانه می شد ...
تا برسند خونه، این بار افسون صحبت می کرد...از دریا و قشنگی هاش می گفت و ارمیا فقط گوش می داد!تعبیرهای عاشقانه این دختر،براش عجیب میومدند ...برای اولین بار بود داشت با دید دیگه ای دنیا رو می دید خیلی شاعرانه ...
در رو آروم باز کرد و ویلچر رو برد داخل همون لحظه صدای الله اکبر اذان صبح بلند شدافسون چشم هاش رو بست و دست هاش رو بالا برداین کارش، برای ارمیا عجیب اومد! با خودش فکر می کرد چرا وسط حیاط داره دعا می کنه! ؟ وقتی سوالش رو به زبون آورد با تبسم شیرین افسون رو به رو شد -مگه نشنیدی موقع اذان دعا برآورده می شه ابرویی از تعجب بالا انداخت ... -یعنی منم الان دعا کنم برآورده میشه درسته لحنش کمی حالت مسخره کردن داشت ولی افسون کوتاه نیومد-آره امتحان کن ! وعده خدا هیچوقت دروغ نیست ! البته به شرطی که برآورده شدن حاجتت به صلاحت باشه
ارمیا با شک و تردید چشم هاش رو بست و اولین چیزی که به ذهنش رسید رو از خدا خواست!وقتی چشم هاش رو باز کرد با چهره ی خندون افسون رو به رو شد -قبول باشه ! چی دعا کردی!؟ ارمیا ابرویی بالا انداخت-همه مسائل مهم رو ول کردم و یه چیزی از خدا خواستم که برای خودمم عجیبه! حالا ببینیم برآورده میشه یا نه! من که شک دارم افسون فقط به یه لبخند اطمینان بخش بسنده کرد
وقتی وارد خونه شدند، سریع وضو گرفت و مشغول نماز شد ...ارمیا هم مثل کسایی که قصد دارند چیز مهمی کشف کنند،نشست پیش میزی که سجاده روش بود و خیره شد به نماز خوندن اون!
یک ساعت بعد افسون غرق خواب بود اما باز هم ذهن مشغول ارمیا اجازه خواب بهش نمی داد این بار داشت با خودش کلنجار می رفت که آیا حقیقت رو بهش بگه یا نه!با این که می دونست یونس ایزدی الان آستاراست اما دلش نمی خواست افسون بفهمه! اون روز که رفت هزینه بیمارستان رو پرداخت کنه، یکی از پرستارها یه مرد مسن با موهای جوگندمی رو دکتر ایزدی صدا زده بود بعد هم خانم دکتری که افسون رو به اتاقش دعوت کرده بود، به اون دکتر ایزدی گفته بود یونس! شک نداشت اون مرد پدربزرگ افسونه! می ترسید از این که افسون، پدربزرگش رو پیدا کنه و اون رو تنها بذاره بعد از کلی فکر، بالاخره به این نتیجه رسید:-نباید بذارم از این موضوع بویی ببره! هرچه زودتر باید از این شهر بریم !نمیذارم ازم جداش کنند! درسته دوسش ندارم اما اون فقط مال منه!
چشم هاش رو آروم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد نگاهش ساعت کنار تخت رو نشونه گرفت...با دیدن عقربه که دو بعد از ظهر رو نشون می داد، جیغ بلندی کشید: -اوه خدای من تو عمرم تا این موقع روز نخوابیده بودم! صدای خنده ی ریزی باعث شد تا سرش رو بچرخونه چشمش به ارمیا افتاد که ساعدش رو روی چشم هاش قرار داده بود و داشت می خندید
-سلام ظهر شما بخیر ! به چی می خندی ؟ارمیا بدون کوچکترین تغییر حالتی، جواب داد: -به واکنشت می خندم ! جالب بود ! باید بهت بگم اگه قرار باشه پیش من بمونی این آخرین باری نخواهد بود که این موقع روز بیدار میشی چون من علاقه ی زیادی به شب بیدار موندن دارملب و لوچه افسون آویزون شد -وای چه بد! برعکس من خیلی دوست دارم سحرخیز باشم ارمیا دستش رو از روی چشم هاش برداشت و چرخید سمتشچشم های سرخ و صورت برآشفته اش باعث شد دوباره جیغ افسون بلند شه دست هاش رو به حالت نمایشی سمت گوشش برد: -وای کر شدم! چه قدر جیغ می کشی! این هنرت رو کجا قایم کرده بودی؟! خانم جیغ جیغو افسون بدون توجه به لحن شوخ ارمیا،دستش رو روی دهنش گذاشت و با تعجب پرسید: -چرا این شکلی شدی !؟ چشم هات سرخ سرخه ! نخوابیدی نه؟-نه هر کاری کردم خوابم نبرد ! مهم نیست ...پاشو بریم پایین! زنگ زدم نهار برامون بیارند بعدش کلی کار داریم
بدون این که به افسون اجازه ی مخالفت بده ، بلندش کرد و سمت پله ها رفت ...
romangram.com | @romangram_com