#مرد_یخی_پارت_60


-اگه با زدن من آروم میشی بیا منو بزن ! راضی ام به خدا ! اگه این کارها تو رو آروم می کنه هیچ اعتراضی ندارم ! به روح بابا حسینم قسم فقط هدف من آرامش توا! می دونم تو هم مثل من تنهایی ... با تمام وجودم حس می کنم تنهایی تو ! من هیچ هدف دیگه ای ندارم جز این که کنارت باشم و تنهایی ات رو پر کنم ! اما اگه تو با اذیت کردن من آروم میشی خواهش می کنم این کار رو بکن ! به سختی دست های ارمیا رو برد سمت صورتش و سعی کرد به خودش سیلی بزنه اما ارمیا دستش رو مشت کرد و خودش رو عقب کشید: -نکن لعنتی ...انقدر خوب نباش ! اینا رو با بغض گفت و بعد همونجا کنار افسون سر خورد نشستچند دقیقه تو سکوت گذشت تا اینکه ارمیا، افسون رو به آغوش کشید و محکم فشارش داد -من با تو چی کار کنم آخه؟ چرا پیش تو نمیشه بد بود؟

افسون تو آغوش ارمیا کمی جا به جا شد و سرش رو روی سینه پهن مردش قرار داد با آرامش زمزمه کرد: -چه خوبه آدم تکیه گاهی به محکمی تو داشته باشهلب های ارمیا ناخودآگاه کش اومدند و وجودش پر از شادی شد . -انقدر زبون نریز کوچولو ! یهو دیدی خوردمتا !با شنیدن این حرف یه چیزی تو وجود افسون فرو ریخت ...نمی خواست این اتفاق بیافته ...دوست داشت اول تکلیف ارمیا با خودش مشخص بشه و بعد افسون تصمیم بگیره با اون بمونه یا نه

ارمیا با لذت به صورت رنگ پریده و چشم های پر از ترس دختر تو آغوشش چشم دوخته بود ... چند ثانیه چشم هاش با بازیگوشی تو صورت افسون گشت و بالاخره تیر خلاص رو روی لب هاش زد-چه خوشمزه ای تو ! نترس و بدنت رو انقدر سفت نگه ندار ! کاری باهات ندارمبعد هم با چشمک اضافه کرد : -فعلا ندارمافسون نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و کمی آروم گرفتدوباره صدای ارمیا بود سکوت شب رو شکوند -امشب به خیال خودم خواستم ادبت کنم اما انگار تو مهره ی مار داری! یه چیزی ازت بخوام قبول می کنیافسون با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با خنده جواب داد: -تا ببینم چی باشه ...به نفعم هست یا نه-ای زبون دراز! میایی با من بریم لب ساحل ...یکم از ویلا فاصله داره اما دلم بدجور آرامش دریا رو می خوادبا شنیدن این حرف افسون با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبید و مثل بچه ها شادی کرد : -آخ جون من عاشق دریام ! مرسی ارمیا جونم بزن بریم

ارمیا با صدای بلند به خنده افتاد ...خیلی از این زبون ریختن های این دختر خوشش میومد !...یاد لقب هایی افتاد که این روزها افسون بهش نسبت می داد گلم ...عزیزم ...ارمیا جونم ... کمی با این کلمات نامانوس بود و حالا با شنیدنشون خیلی ذوق می کرد درسته آنیا و دیگران هم همیشه اینجوری صداش می زدند اما اون میتونست صداقت و دروغ رو از هم تشخیص بدهبا لبخند بلند شد رفت سراغ لباس های افسون ...-دوست دارم از این به بعد خودم لباس هات رو عوض کنم گونه های افسون از خجالت کمی سرخ شدند و رنگ عوض کردنداما ارمیا بدون توجه به رنگ عوض کردن هاش، دست به کار شد ...حرف هاش هر لحظه خجالت افسون رو بیشتر می کرد -به به چه قدر سفیدی تو ! خدایی یکم شکمم نداری ! پاهات جون میده باهاش دامن کوتاه بپوشی !بالاخره دید زدن ارمیا تموم شد اما افسون جرات نداشت چشم هاش رو بار کنه-اوه ببین چه خجالتی هم می کشه ! بیخیال دختر میخواهی تو هم بیا لباس های منو عوض کنصدای جیغ افسون و خنده ی ارمیا هم زمان بلند شد

نفس عمیقی کشیدبوی ماسه های خیس خورده تا عمق وجودش نفوذ کردند ... حس نابی زیر پوستش دوید ... چشم های سیاهش کمی اون طرف تر رو نشونه گرفتدریا بود و آرامشش ...دریا بود و عظمتش ...دریا بود و یک رنگی اش لب هاش به خنده باز شد ... چوب دستی اهدایی ارمیا رو روی ماسه ها کشید ...نوشت دوستت دارم !معلوم نبود مخاطبش کیه! ...دریا یا ارمیا !با یادآوری خاطراتش با بابا حسین ، اشک به چشم هاش هجوم بردند و قلبش رو مچاله کردند یادش افتاد گاهی با پدرش کنار دریا می رفت و روی ماسه ها به کمک هم طرح می کشیدند ...طرح گل و پروانه ...طرح قلب و تیرانگشت های دستش رو بالا آورد و شمرد ! چند روز می شد، بی پدر شده بود؟ از ذهنش گذشت:-انقدر گرم زندگی جدیدم و مشکلاتم شدم یادم رفته هر شب واسه بابا یاسین بخونم ! از امشب باید شروع کنم!

کمی اون طرف تر ارمیا هم با خودش خلوت کرده بودبه همه چیز فکر می کردبه شراره و خیانتش ...به مامان مونس و نامهربونی هاش...به دو تا خواهری که بود و نبود ارمیا براشون فرق نمی کرد....به آرشامی که همه جوره تحملش می کرد ...به آنیا و دل شکستش ...به شیده و شباهت بیش از حدش به شراره... و بالاخره به افسونی که با همه آدم های دیگه زندگی اش فرق داشت ! دست هاش رو تو جیب کت سفیدش فرو برد و آروم قدم برداشت سمت ویلچر افسونناخودآگاه نگاهش کشیده شد سمت دختر و پسرهایی که دست تو دست هم راه می رفتند ...می گفتند ...می خندیدند مسیرش رو کج کرد سمت جایی که یه مرد با زن و بچه اش تخمه آفتاب گردون می فروختندیه بسته خرید و خوشحال سمت افسون رفتمی خواست فعلا بیخیال فکرهای بی سرو ته و آینده نامعلوم بشهدوست داشت اون و افسون هم کنار دریا راه برند و تخمه بشکنند با خودش فکر کرد: افسون که نمی تونه راه بره، قدش تا شونه ام برسه و دست هاش رو دور بازوم حلقه بزنهپوفی کشید و افکار منفی رو پس زد

لورنزو بهش گفته بود زندگی کن ! گفته بود قرص و دارو لازمت نیست ...داشت به حرف روانشناسش ایمان می آوردوقت هایی که با افسون خوش می گذروند، سردرد سراغش نمیومدمهم نبود قد افسون فقط تا کمر ارمیا می رسه ...مهم نبود آینده این ارتباط به کجا می رسه ... مهم نبود وسیله ای به اسم ویلچر بینشون فاصله انداخته ...فعلا مهم این بود به توصیه های لورنزو گوش بده و خوش بگذرونه ...البته این بار به شیوه ی دیگهوقتی جلوی پای افسون زانو زد ...اولین چیزی که توجه اش رو جلب کرد اشک های حلقه زده تو چشم هاش بود -چی شده ؟ چرا گریه کردی؟ افسون با لبخند، اشک هاش رو پس زد...نمی خواست امشب شون رو خراب کنه -چیزی نیست ! تخمه خریدی ؟ از کجا فهمیدی دلم کشیدهارمیا ابرویی با شیطنت خندید : -ما اینیم دیگه!...بیا بریم چرخی بزنیم و تخمه بشکنیمرو ماسه ها نشسته بودند و تخمه می شکستندافسون سعی کرد تو آغوش ارمیا کمی جا به جا شه ارمیا همون طور که چشم به دریا دوخته بود پرسبد: -چیه داری اذیت میشی ؟ با خجالت جواب داد -نه ! ولی بقیه بد نگاهمون می کنند !افسون رو بیشتر به خودش چسبوند و با صدای محکمی گفت : -بی خیال بقیه تخمه ات رو بخور !چند ثانیه سکوت و صدای امواج دریا ... دوباره ارمیا به حرف اومد: -دوست داری بعد از آستا، کدوم شهر بریم ؟ قید شرکت رو زدم میخوام یه مدت خوش باشیم ! بریم بگردیم آب و هوایی عوض کنیم !افسون لبخند مهربونی زد و آروم زمزمه کرد:-تو خیلی شبیه بابا حسین یازده سال پیشی ! اونم عاشق سفر بود البته بعد از تصادفمون، مسیر زندگیمون عوض شد ...اگه اشکالی نداره بریم اردبیل ! من از اون شهر خیلی خاطره دارم ...از جنگل فندقلوش ...از آش دوغ هاش ...از آب گرم سرعینش...از دریاچه شورابیلش

درسته این خاطراتم مربوط میشه به ده سالگی ام اما هنوزم لحظه به لحظه اش یادمه ! نگاه ارمیا کشیده شد سمت چشم های بارونی افسوننمی فهمید چرا دیگه طاقت دیدن اشک های این دختر رو نداره!ارمیایی که بی تفاوت از کنار عالم و آدم می گذشت ...حالا با غم افسون، غمگین می شد و با شادی اون خوشحال-باشه می برمت اردبیل اما به شرطی که گریه نکنی !افسون با چشم های پر از ستاره نگاه ارمیا کرد و خندید-باشه قول میدم ! اما تو هم قول بده برام آش دوغ و لواشک و حلوا سیاه بخری -اوه چه خبره !؟ همش رو می خواهی بخوری؟افسون با شادی ظاهری سرتکون داد اما ته دلش غم داشت !کل اون شهر پر از خاطره های تلخ و شیرین بود و شاید رفتن به اونجا براش گرون تموم می شدصدای ارمیا باعث شد تمام احساسات منفی رو کنار بذاره و سعی کنه خوشحال باشه -بعدش کجا ببرمت ؟ کمی فکر کرد : -اوم ...بعد بریم تبریز پیش شهریار ...اونجا تا حالا نرفتم اما شنیدم خیلی جای دیدنی دارهارمیا با شیطنت حرف افسون رو ادامه داد: -بعدش هم بریم زنجان ...همدان و قزوین آخر سر برسیم تهران ...فکر کنم شش ماهی تو سفر باشیمافسون دوباره مثل بچه ها دست هاش رو بهم زد : -وای آخ جون این که عالیه !ارمیا سکوت کرد ...دلش می خواست درمورد زندگی خصوصی افسون کنجکاوی کنه اما می ترسید شبشون خراب بشه! بالاخره دل به دریا زد: -افسون ! دوست دارم از پدر بزرگت برام بگی ! چرا بعد از تصادفتون پیش اون نموندید !؟ وقتی وکیلم در موردت تحقیق کرد و گفت نوه ی کی هستی خیلی تعجب کردم ...برام عجیب بود ! عجیب ترش اینجاست که فامیلی هر دوتا پدربزرگت یکیه! چرا تو که نوه ی دو تا ایزدی مشهوری! تو اون وضعیت زندگی می کردی!؟ البته خبر دارم پدر پدرت پونزده سال پیش فوت کرده اما اونم آدم خیلی پولداری بود حتما بعد از فوتش ارث زیادی به پدرت رسیده ! چی شد که شما به این روز افتادید و سر از شمال دراوردید؟افسون چشم هاش رو با غصه بست ...بالاخره یکی درمورد گذشته اش ازش سوال کرده بود ...گذشته ای که همیشه اون

و پدرش رو آزارمی داد! نمی تونست جواب ارمیا رو نده! باید بعد از این همه سال به یکی اعتماد می کرد و درد های انباشته شده تو دلش رو بیرون می ریخت ! چشم هاش رو بستمرغ خیالش به گذشته های دور پر کشید ...به همون وقت هایی که خوشبختی رو با تمام وجودش حس می کرد اما یه طوفان سهمگین همه چیز رو بهم ربخته بود آروم شروع به تعریف کرد" پدر بزرگ هام با هم برادر بودندیونس و یوسفبابایونس پزشک بود و دو تا دختر داشت بابا یوسف تاجر بود و دوتا پسر داشت یه روز برای استحکام روابطشون تصمیم گرفتند با هم وصلت کنند... اول عمو و خاله ام ازدواج کردند و بعد پدر و مادرماونجور که پدرم تعریف می کرد روزگار خوبی رو می گذروندنداول پسر عموم مجتبی به دنیا اومد و بعد افشین و بعد منهمگی تو یه عمارت بزرگ زندگی می کردیم و خوش بودیمخاطرات کمرنگی از اون موقع ها تو ذهنم هست... با اینکه کوچیک بودم اما یادمه چه قدر تو ناز و نعمت بزرگ می شدماما از هفت سالگی ام ، طوفان های زندگی مون شدیه روز صبح با صدای جیغ بلندی بیدار شدیم ...خوب یادمه با همون تاپ و شلوارک خرگوشی ام و موهای نامرتبم دوویدم سمت حیاطبا دیدن صحنه رو به روم خشکم زد !تا چند روز نتونستم حرف بزنم! خاله ام رو زمین افتاده و اطرافش پر از خون بود ...چشم هاش انگار از حدقه در اومده بودند!اولش گفتند خودکشی کرده اما بعد معلوم شد عموم از طبقه بالا هلش داده ! بعد از فوت خاله ام همه چیز به هم ریختبابا یونس و بابا یوسف با هم دعواشون شد! عموم رو دستگیر کردند ...مادرم همش اشک می ریخت و پدرم فقط به نقطه زل می زد!هنوزم گریه های مظلومانه مجتبی از خاطرم پاک نمیشه...هیچ کس حواسش به اون طفل معصوم نبود...من و افشین می

رفتیم دلداری اش می دادیم بابا یونس از حق دخترش نگذشت و عموم محکوم به اعدام شدروزهای سختی رو می گذروندیم ...همش دعوا و درگیری!من فقط هفت ساله بودم و درک درستی از این اتفاقات نداشتمعموم اعدام شد و بلا فاصله پدر بزرگم سکته کرد و مرد !بابا حسینم درگیر کارهای پدر و برادرش بود که بهش خبر رسوندند شریک پدر بزرگ اموالش رو بالا کشیده و از ایران فرار کردههمه این اتفاقات کمر پدرم رو شکوند اما اون باز هم قد علم کرد و تسلیم نشدبابایونس اصرار داشت مادرم طلاق بگیره ! اما اون عاشق پدرم بود و زیر بار نرفت و به همین خاطر طرد شد مجبورشدیم از اون عمارت بریم ... اوایلش سخت بود اما خیلی زود پدر شرایطمون رو به حالت عادی برگردوند ...نذاشت بیشتر از این اذیت بشیمدرسته مثل قبل پولدار نبودیم اما زندگی خوبی داشتیمپدرم تونست روی پای خودش وایسته و نذاره ما سختی بکشیمخونمون کوچیک بود ...ماشینمون ارزون قیمت اما دلمون خوش بود ...البته دل من و افشین ...اون موقع خبری از دل پر خون پدر و مادرم نداشتیم ...اونا به ظاهر خوشحال بودند ... اما بعد که بزرگ تر شدم فهمیدم که چه قدر غصه می خوردند اما دم نمی زدند تا ما ناراحت نشیم ! مادرم گاهی ما رو می برد به بابا یونس سر بزنیم اما اون در رو به رومون باز نمی کرد... تا اینکه روز تصادفمون... " افسون به این جا که رسید نتونست ادامه بده سرش رو روی سینه ارمیا گذاشت و از ته دل اشک ریخت ... چه قدر سخت بود مرور خاطرات تلخ گذشته ... ارمیا شونه های افسون رو ماساژ می داد و سعی می کرد آرومش کنه -هیس ! آروم باشدرسته همه ی دلداری دادن ارمیا همین چند کلمه ای بود که سرد ادا می شد ولی همین هم برای کم کردن داغ دل افسون کافی بود اون دختر نیاز به یه سنگ صبور داشت ! همه ی این سال ها نتونسته بود حرف دلش رو به شیده و بقیه بزنه اما ارمیا با همه غرورش، کوه آرامش افسون محسوب می شدخواست ادامه بده که ارمیا دم گوشش زمزمه کرد

romangram.com | @romangram_com