#مرد_یخی_پارت_59


دست های افسون جلودار خشم ارمیا نبودهمین که خواست دوباره سمت شیده هجوم ببره، آرشام از پشت دست هاش رو گرفت و با صدای بلندی فریاد زد-این شراره نیست ارمیا! چرا نمی خواهی بفهمی این دختر فقط شییه اونه! کسی که تو رو به این روز انداخت الان اینجا نیستوقتی دید هنوزم ارمیا داره تقلا می کنه! به زور اون رو داخل خونه برد ... بعد از رفتنشون، افسون دست هاش رو از دو طرف برای بدن نحیف و لرزون شیده باز کرد-بیا اینجا عزیزم! ترسیدی ؟ شرمندتم به خدا ! اون مریضه دست خودش نیست !شیده به آغوش امن دوستش پناه برد و صدای هق هق اش بلند شد به اندازه تمام روزهای زندگی اش، ترسیده بود... افسون پشت کمر شیده رو نوازش می کرد تا شاید آروم بگیره-تو چطور میتونی با این مرد روانی زندگی کنی نوه ی دکتر ایزدی !؟ من حاضر بودم تمام زندگیمو به پات بریزم ...حتی از مادرم و خانواده ام بگذرم اما تو این مرد روان پریش رو به من ترجیح دادی ! صدای پر از حرص طاها بود که به گوش افسون رسیدنفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست ...دوست نداشت حرمت ها شکسته بشه ...سال ها کنار هم نون و نمک خورده بودند.. اما حرف های امروز طاها براش گرون تموم شده بود، تصمیم گرفت یک بار برای همیشه حرف های دلش رو بزنه ...شیده رو که آروم گرفته بود، از خودش جدا کرد و چرخید سمتش-می دونی چرا ارمیا رو به تو ترجیح دادم ! چون اون اگه اذیتی هم داشته باشه به خاطر مریضی اش هست و وقت های عادی خیلی خوب و مهربونه و مثل کوه ازم حمایت می کنه!یه نمونه اش رو که خودت چند لحظه پیش دیدی!!... اما تو حزب بادی! با هر اتفاقی و حرفی تغییر جهت میدی ! به آدم های مثل تو نمیشه تکیه کرد! چون وقتی دنیا وفق مرادتون نباشه پشت ادم رو خالی می کنید ..! طاها با حرص دندون هاش رو بهم سایید ...معلوم بود خیلی عصبانیه ... -خلایق هرچی لایق ! من میرم تو هم با این مردک روانی روزهات رو شب کن! به زودی می فهمی چه اشتباه بزرگی کردی!این بار شیده جواب طاها رو داد:

-آره خلایق هرچه لایق ! متاسفانه تو ومادرت لیاقت افسون رو نداشتید از سرتون زیادیه ! حالم ازت بهم میخوره فکر می کردم آدمی اما خوب ذاتتو نشون دادی حالا هم فکر نکنم اینجا کاری داشته باشی میتونی تشریف ببری ترمینال و برگردی خونتون! چون من دوست ندارم آدم عوضی مثل تو، تو ماشینم بشینه حتی اعتراض افسون هم جلوی لحن تند و کوبنده شیده رو نگرفتطاها نگاه پر از کینه ای بهشون انداخت ... بعد هم در رو بهم کوبید و رفت !بعد از رفتن طاها، افسون با اخم های درهم،مواخذه گرانه رو کرد سمت شیده: -حرفات اصلا خوب نبود! خیلیی تند رفتی! اما شیده با بی خیالی شونه ای بالا انداخت: -حقش بود مردک! همین که دیشب فهمید پیش ارمیایی کلی حرف نامربوط بهت زد ! باید یکی حالش رو می گرفت!چند ساعتی از رفتن شیده و آرشام می گذشت ...افسون روی تخت دراز کشیده بود و به روز پر از تنششون فکر می کردخوشحال بود شیده و آرشام با رضایت و بدون ناراحتی آستارا رو ترک کردند ... حال ارمیا هم خیلی بهتر شده بودلبخندی زد و به سقف چشم دوخت ... هرچی بیشتر می گذشت رو کاری که می خواست انجام بده مصمم تر می شد !هدفش رفتن پیش پدربزرگش یا چیزهای دیگه نبود ! فعلا هدف اصلی اش خوب کردن حال ارمیا بود!با باز و بسته شدن در، نگاهش اون سمت کشیده شدارمیا با لبخند پت و پهن و چشم های ستاره بارونش مثل بچه ها با ذوق گفت-بالاخره موفق شدم! بیا بریم پایین بخوریمشاز این همه ذوق زدگی ارمیا خنده اش گرفت ...این مرد سی وسه ساله گاهی مثل پسر بچه ها می شد-آفرین ...حالا مزه اش چطور شده !؟ارمیا بادی به غبغب انداخت : -مگه میشه من دست به چیزی بزنم و خراب بشه! کلا من آدم موفقی هستم بعد هم افسون رو مثل پرکاه برداشت و بدو بدو پله ها رو یکی دوتا پایین رفتصدای پر از هیجان افسون کل فضای ویلا رو پر کرده بود -آروم تر ارمیا ...وای من میافتم الان ...تو رو خدا آروم تر بدواما ارمیا تو حال و هوای خودش بود و صدای افسون رو نمی شنید یا شاید هم خودش رو به نشنیدن زده بود تازه داشت مفهوم زندگی رو لمس می کرد ... دیگه خونه اش بی روح و یخ زده نبود توش زندگی جریان داشت ...می خواست همه عقده هایی که تو دلش مونده بود رو خالی کنه دو ساعت پیش به افسون گفته بود: آرزو دارم یه روز خودم پیتزا بپزم

افسون هم اصرار کرده بود که امشب باید برام بپزی اما یه مشکل بزرگ وجود داشت اونم این که هیچ کدوم پیتزا پختن بلد نبودنداما افسون با راه حلش اون رو به یکی از آرزوهای بچگی اش رسوند شیده نرسیده به تالش ماشین رو گوشه ای پارک کرد و از پشت تلفن دستور پخت پیتزا رو با حوصله برای دوستش توضیح دادبعد هم ارمیا همون سر بخیه خورده سریع رفت و تمام وسایل لازم رو خرید

بالاخره رسیدند پیش میزی که پیتزای پر دردسرشون روی اون قرار داشتافسون با دیدن رنگ و روی پیتزا سوت بلندی کشید: -وای چه کردی!؟ این عالیه ! بوش داره منو از هوش می بره زودتر بده بخوریمارمیا رو صندلی نشست و افسون رو روی پاش نشوند-ا ارمیا اینجوری اذیت میشی-اتفافا اینجوری بیشتر می چسبه ...حالا تو اولین برش رو بردار ببین چطور شدهافسون اولین برش رو برداشت-اوه ببین چه کش میاد مثل پیتزاهای بیرون شده ...حالا دهنتو باز کن دوست دارم اولی اش رو من بدم تو بخوری ارمیا با ذوق دهنش رو باز کرد و چشم های منتظرش رو به دست های افسون دوختتیکه پیتزا داشت سمت دهن ارمیا می رفت که لحظه آخر تغییر مسیر داد و درسته تو دهن افسون فرو رفتافسون با شیطنت چشمکی به لب و لوچه آویرون ارمیا زد و با همون دهن پر گفت: -به به چه خوشمزستچند دقیقه بعد کوچکترین اثری از پیتزاها رو میز نبود، انگار از اول وجود نداشتندارمیا دستی رو شیکم پرش کشید و ناله کرد-وای چه قدر خوشمزه بود بازم میخوامبا این حرف، افسون خنده ی ریزی کرد و بعد باشیطنت آروم سس رو از روی میز برداشت و رو صورت ارمیا خالی کرد-می کشمت افسون !این بار سس قرمز به جای پیتزا رو سر و صورت اون دوتا فرود میومد! ساعت دو نصف شب بود اما خواب به چشم های ارمیا نمیومدتو تراس ایستاده بود و سیگار می کشیدسردرگم بود ...نمی دونست چی درسته چی غلط !

نگاهش رو برد سمت افسون که معصومانه روی تخت اتاق خوابیده بود ... با خودش فکر کرد من چه مرگم شده؟ چرا انقدر دارم با این دختر خوب رفتار می کنم !؟ چرا باهاش عقد کردم؟ مگه قرار نبود آزارش بدم و انتقام تمام بدبختی هامو ازش بگیرم !؟ پس چرا دارم با دلش راه میام! مگه قرار نبود کاری کنم به التماس بیافته وبینی اش رو به خاک بمالمحالا به جای همه این کارها باهاش میگم و می خندم!این منم ؟! همون ارمیایی که بعد شراره کوچک ترین نگاهی سمت دخترهای اطرافش ننداخت! اما حالا... با عصبانیت سیگار رو زیر پاش خاموش کرد و مشتش رو محکم به دیوار کوبید ...جوری که انگشت های مردونه اش خرد شدند

با خشم زیر لب زمزمه کرد:

نباید بذارم سوارم بشه! نباید اینقدر خوش اخلاق باشم ! اینم با بقیه فرقی نداره همشون عین همند ! امروز بهم محبت می کنه فردا میره با دوست هاش به ریشم می خنده ...من که انقدر احمق نبودم که گول یه وجب بچه رو بخورم !حالا هم دیر نشده بسه هر چی گذاشتم اینجا خوش بگذرونه

با این فکر، سریع به اتاق برگشت و سمت تخت رفت ...افسون با یه لباس راحتی صورتی روی تخت خواببده بود ...حتی تو خواب هم رو صورتش رضایت موج می زد . ..ارمیا با خشم آستین بلوزش رو گرفت و محکم تکونش داد ...افسون باوحشت از خواب پرید و اولین چیزی که دید چشم های به خون نشسته ارمیا بود -چی شده ارمیا جان ؟ بازم سرت درد می کنه ؟ قرص هات رو انداختی عزیزم؟ لحن صادقانه و صمیمی افسون، چشم های مظلومش و دست های نوازشگرش خیلی زود آتش خشم ارمیا رو فروکش کرد ...ارمیا درمونده تر از همیشه افسون رو رها کرد و کنار تخت تو خودش مچاله شدحالش بد بود ...نمی دونست چی کار کنه ... دیگه دست هاش هم یاری اش نمی کردند تا این دختر رو اذیت کنه! انگار تک تک اعضای بدنش تو سپاه افسون بودند ... سر درد مندش رو محکم فشار داد و از ته دل نالید : -چی کار کنم از دستت ؟ چرا می خواهی با این کارهات نابودم کنی! چرا تو صدا و رفتارت هیچ نشونی از دروغ نیست ؟

چرا با محبت های خالصانه ات منو خلع سلاح می کنی! دارم از دستت دیوونه میشم افسون ...دیگه تکلیفم با خودم هم مشخص نیست ! یه لحظه ازت بدم میاد یه لحظه احساس می کنم تو بهترین آدم دنیایی...یه لحظه می خوام کل عمرم رو با تو شریک باشم یه لحظه دیگه می خوام سر به تنت نباشه ...دارم بین این همه تضاد دیوونه می شمبر گشت سمت افسون و با تموم وجود داد زد-می فهمی چی میگم؟؟!!

افسون اشک هاش رو پس زد ...الان وقت گریه نبود ...باید مبارزه می کرد ...نه وقت پاپس کشیدن بود نه وقت لجبازی و حاضرجوابی دستش رو برد سمت دست های ارمیا ...تو صداش بغض و صداقت موج می زد:

romangram.com | @romangram_com