#مرد_یخی_پارت_58


لبخند اطمینان بخشی به افسون زد و بلند شد... نگاه ترسناکش رو سمت طاها نشونه گرفت: -می دونی چیه ! تو هنوز خیلی چیزهای دیگه در مورد افسون نمی دونی بذار منم چند تا حقیقت دیگه بگم تا روشن شی !با پوزخند یه نیم چرخی دور طاها زد و بعد انگشتش رو به نشونه یک بالا برد : همون بهتر به حرف مامانت گوش دادی، آخه هر کسی لیاقت فرشته ها رو نداره ! افسون رسما قانونا شرعا همسر منه ! ازش خواستگاری کردم و اونم بله داد ...نیازی هم نبود به شماها بگه ! نه پدرش هستید نه مادر !قیافه های هر سه تاشون دیدن داشت ...حسابی جا خورده بودند

دو: اراجیفی که مامانت بالای سر افسون گفته بود باعث شد تا این دختر پیش شما نمونه و از سر ناچاری با من بیاد و ازدواج کنه ! حاضر نبود نامردهایی مثل تو بسپارندش بهزیستی ! اینم یه دلیل دیگه برای بی لیاقتی تو !شیده نگاه غضبناکش رو سمت طاها نشونه گرفت ...

اون لحظه افسون خوشحال بود که دیشب برای ارمیا درد ودل کرده بود

اما حرف آخری که ارمیا زد حتی خود افسون رو شگفت زده کرد آخه این یکی رازی بود تو سینه اش و به هیچ کس تا حالا نگفته بود

ارمیا با پوزخند یقه ی طاهای سردر گم رو گرفت و به شدت پایین کشید

-و سوم اینکه دختری که میگی اصل و نسب نداره! به طور خیلی اتفاقی نوه ی یونس ایزدی هستش می شناسی که کی رو می گم آقای دکتر! ...پدر بزرگ افسون معروفترین متخصص مغز و اعصاب تو ایرانه! البته یکم نامرد تشریف داره مثل شماها!...فقط این رو گفتم بدونی اصل و نسبش خیلی بهتر از تو و مادرته!

ارمیا بدون توجه به دهن های باز مونده و چشم های از حدقه در اومده آرشام ، طاها و شیده، سمت افسونی رفت که دست کمی از اونا نداشت ...اول چشمکی بهش زد و بعد ویلچر رو سمت خونه هدایت کرد. در رو پشت سرش باز گذاشت تا اونا هم اگه خواستند بیاند داخل

اولین نفری که دنبال افسون و ارمیا رفت، شیده بودقبل از این که داخل خونه بشند، جلو راهشون رو سد کرد ...تو صداش ناباوری موج می زد:-افسون! حرف هایی که این آقا زد راست بود ؟ تو باهاش ازدواج کردی؟ تو به خاطر حرف زنعمو گذاشتی رفتی؟پدربزرگ تو یه آدم مشهوره؟ افسون لبخند کم رنگی رو لب های خشک شده اش نشوند و آروم جواب داد: -یک یکی بپرس عزیزم چه خبرته ! هرچی که ارمیا گفت عین حقیقته اما من بیشتر به خاطر این تو خونه شما نموندم چون نمی خواستم مزاحم زندگیتون باشم ...شما خیلی به گردن من حق دارید ولی تا کی می تونستم سر بار بودن رو تحمل کنم؟شیده ناراحت بود این رو می شد از اشک های حلقه زده تو چشم هاش و صدای لرزونش فهمید -ولی تو هیچوقت سر بار ما نبودی! مادرو پدرم تو رو جزو خانواده ی خودشون می دونستند-این بزرگواری اونا رو می رسونه اما من خودم راحت نبودم نه اینکه شما منو اذیت کنید نه ! من راحت نبودم چون خاطرات پدرم برام زنده می شد و اذیتم می کرد !راحت نبودم چون دلم نمی خواست به مهناز خانم بابت نگهداری من نیش و کنایه بزنند ! با اینکه مخاطب حرف های افسون، شیده بود اما اون با نگرانی به رنگ عوض کردن های ارمیا چشم دوخته بود

ارمیا تو حال خودش نبود و هر لحظه صورتش از عصبانیت سرخ تر می شدیادش رفت این دختر شراره نیست و فقط شبیه اونه! یه قدم به جلو برداشت و خواست سمت شیده حمله ببره که افسون سریع دستش رو گرفت ...سعی کرد آرومش کنه -ارمیا جان این شیده دوست منه! از بچگی باهم بزرگ شدیم ! اون آدمی نیست که تو فکر می کنی !

اما ارمیا حرف های افسون رو نمی شنید ...همش عروسک چشم آبی برهنه ای که تو آغوش مرد چشم سبزبود؛ جلو چشمش میومد -بذار بکشم این عوضی رو ...بذار بکشمش تا از شرش راحت شیم این بود که منو به این روز انداخت !

romangram.com | @romangram_com