#مرد_یخی_پارت_57
نصف شب بود، افسون رو تخت همراه دراز کشیده بود و خوابش نمی برد فکرش مشغول بود ...داشت به آینده ی نامعلومشون فکر می کرد ...دوست داشت به این مرد کمک کنه...با تمام وجودش تنهایی ارمیا رو حس کرده بود به خاطر همین نمی خواست پا پس بکشه!حالا که خدا خواسته بود بینشون محرمیتی باشه ، باید همه تلاشش رو برای بازگردوندن ارمیا به زندگی می کردسرش رو سمت پنجره ی اتاق چرخوند و به هلال ماه چشم دوختصدای آروم ارمیا به گوشش رسید: -افسون ؟ -بله-بیداری؟ با خنده جواب داد :
-نه روحم داره باهات حرف می زنهحتی بی مزه ای که ارمیا گفت هم باعث نشد خنده اش قطع بشه-برگرد سمتم ! درسته لحن ارمیا دستوری بود ولی افسون به حرفش گوش داد ...فعلا وقت لج و لجبازی نبودتو تاریکی شب ، چشم های ارمیا برق خاصی داشتند-یه سوالی بپرسم !-بپرس !-از وقتی به دنیا اومدی نتونستی راه بری ؟ ذهن افسون پر کشید سمت گذشته ها ...بغض کرد ... اشکی از گوشه ی چشمش پایین اومد ...دستش رو بالا برد و با نوک انگشتش مهارش کردصداش از بغض زیادی می لرزید: -نه! من تا یازده سالگی ام می تونستم راه برم ... با داداش افشینم دعوا کنم ! همدیگه رو کتک بزنیم ...موهای هم دیکه رو بکشیم ...بریم شهربازی و سوار کشتی بشیم ...من برم سراغ کشمش های تو یخچال و مامان با عصبانیت بیافته دنبالم ...انقدر کشمش دوست داشتم که هرچی تو خونه بود می خوردمخنده ی تلخی کرد و با صدای لرزونی ادامه داد: -میدونی مامانم واسه اینکه کشمش ها رو از دستم قایم کنه چی کار کرد -نه! چیکار کرد! -برد در همسایه و گفت خانم ببخشید میشه کشمش های ما رو تو خونتون نگه دارید آخه تو خونه ما امنیت ندارند ! صدای خنده ی آروم ارمیا بلند شد ! با شنیدن این حرف ها کمی دلش برای افسون سوخت البته فقط کمی! -از وقتی اونا رفتند من دیکه لب به کشمش نزدم ارمیا با تعجب پرسید : -چرا ؟بیش تر از این نتونست خودش رو کنترل کنه و اشک هاش جاری شدند-آخه طعم بی مادری می داد!ارمیا این بار کمی بیشتر دلش برای افسون سوخت اما وقتی یاد مادرش افتاد،خودش از این دختر بدبخت تر دید، حداقل!سال طعم خوشبختی واقعی رو نچشیده بود 33افسون یازده سال خوشبخت زندگی کرده بود اما اون تو طول
گریه ی افسون شدید تر شد و برای اینکه ارمیا متوجه نشه، سرش رو تو بالشتش فرو برد اما ارمیا کاملا صدای گریه اش رو می شنید و نمی دونست باید چی کار کنه بعد از سال هال ها این اولین باری بود که احساس می کرد از گریه ی کسی انقدر ناراحت شده!قبلا فقط گریه های شراره براش مهم بودند ...اما حالا این دختر و گریه های مظلومانه اش باعث مچاله شدن قلب یخی این مرد شده بود... انگار کم کم داشت یخ های قلب ارمیا آب می شد ...از تخت به سختی بلند شد ، یکم سرش اذیت می کرد اما اون توجهی به درد سرش نداشت و فقط به فکر گریه های افسون بود نشست رو تخت مهمان تو واژه هاش دنبال کلمه ای برای دلداری دادن و آروم کردن گشت اما هیچی پیدا نکرد جز واژه: -متاسفم! افسون با شنیدن این حرف سر بلند کرد و با چشم های اشکی منتظر ادامه حرف هاش شداما ارمیا نمی دونست باید بعد از متاسفم چی بگه ! خیلی سریع و بدون این که فکر کنه ادامه داد: -متاسفم مامانت کشمش ها رو قایم می کرد و بهت نمی داد افسون با شنیدن این حرف سری به نشونه تاسف تکون داد و لبخند زد...چه قدر خوش خیال بود که فکر می کرد این مرد می خواد دلداری اش بده ...حالا حالا ها وقت می برد تا اخلاقش عوض شه ارمیا وقتی لبخند رو لب های افسون دید با خودش گفت: -نه بابا ! انگار منم کارم بد نیستا! ببین چه خوب تونستم دلداری اش بدم! دیگه گریه نمی کنه ! جای آرشام خالی همش بهم می گه تو بلد نیستی حال کسی رو خوب کنی ! کاش بود و این صحنه رو می دید! آفرین به خودم ! صدای آروم افسون باعث شد تا دست از تعریف از خودش برداره-ممنون بابت دلداری ات ارمیا ! خیلی حالم رو خوب کردارمیا لبخند کم رنگ اما ذوق زده ای زد و دوباره تو ذهنش شروع به تعریف از خودش کردصبح زود ارمیا اصرار داشت برگردند خونه اما افسون زیر بار نمی رفت...یجورایی می ترسید با برگشتشون به اون خونه دوباره روزهای بد زندگی اش شروع بشه ...تازه داشت روی خوب ارمیا رو می دید !-لجبازی نکن آقا ارمیا! دکتر گفته باید امروزم اینجا بمونی ! اینجا پرستارها هستند و ازت مراقبت می کنند ! اما تو خونه ممکنه اذیت بشیارمیا که از صبح دوباره سردرد عصبی سراغش اومده بود ...نگاه تحقیرآمیزی به سرتا پای افسون انداخت و با لحن نه چندان دوستانه ای جواب داد:
-مگه تو کلفت من نیستی ! پس خودت ازم مراقبت می کنیدوباره بغض اش گرفت ...با خودش فکر کرد : نکنه تمام اتفاقات دیشب ، مهربونی و لب های داغ ارمیا یه مشت خواب و خیال بود و واقعیت نداشت! این مرد با این نگاه سردش یعنی میتونه اونقدر با محبت باشهیاد دیشبی افتاد که بدنش تو آغوش نرم ارمیا پیچ و تاب می خورد !درسته هیچ حرف محبت آمیزی بینشون زده نشده بود اما دخترونه های افسون از این هم آغوشی لذت برده بودند
بدون این که حرفی بزنه سرش رو انداخت پایین و دیگه مخالفتی نکرد
ارمیا بدون توجه به افسون،رفت هزینه بیمارستان رو پرداخت کنهافسون با غصه داشت با ریشه های شالش بازی می کرد که صدای خانم دکتر باعث شد سر بلند کنه: -سلام عزیزم خوبی؟ دیدم دارید میرید گفتم بهت یه سری بزنم و شماره ام رو بهت بدمافسون مودبانه لبخندی زد:-سلام خانم دکتر ممنون !-بهم بگو انیس عزیزم ...بفرما اینم شماره ام هر مشکلی داشتی رو کمک من حساب کن !بعد هم بوسه ای رو گونه ی افسون زد و مثل نسیم سریع رفتارمیا با اخم اومد داخل ... بدون هیچ حرفی ویلچر رو برد بیرونتا برسند ویلا هیچ حرفی بینشون زده نشد...افسون بغض کرده بود و ارمیا هم سر درد داشتاز تاکسی که پیاده شدند با دیدن صحنه رو به روشون هر دو اخم هاشون رو تو هم کشیدند افسون با ناله آروم گفت :-همین رو کم داشتیم!ارمیا با قدم های بلند سمت آرشام رفت و یقه اش رو گرفت و با عصبانیت بلند داد زد : -مگه نگفتم نیا اینجا لعنتی! چرا دست از سر زندگی من برنمی داریشیده و طاها بدون توجه به دعوای آرشام و ارمیا، سمت افسون پرواز کردند شیده زانو زد جلوی ویلچر و سعی کرد اشک هاش رو مهار کنه -کجا رفتی بی وفا! چرا این کارو کردی!؟ می دونی تا پیدات کنیم مردیم و زنده شدیم! تو حق نداشتی این کارو با ما بکنی !تو نون و نمک ما رو خورده بودی!افسون بدون اینکه از ارمیا چشم برداره که داشت بامشتش تو صورت آرشام می کوبید، آروم زمزمه کرد:
-چرا اومدید دنبالم ؟ چرا نمی ذارید زندگی ام رو بکنم! شیده من ازت خواسته بودم دنبالم نیایی ! اگه برات مهم بودم به خواسته ام اهمیت می دادی ! من که همیشه به خاطر تک تک محبت هاتون ازتون ممنون بودم اما این بار خواستم خودم دنبال سرنوشتم برم چرا نذاشتید!؟ صدای عصبی طاها بلند شد: -معلومه تو چته ! این چرت و پرت ها چیه ؟ حتما زندگیت رو میخواهی با این مردک روانی بسازی !افسون بدون توجه به داد و فریادهای طاها، ویلچر رو برد سمت ارمیایی که رو زمین نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود-ارمیا جان پاشو بریم داخل ... پوزخند صدادار طاها رو نادیده گرفت که با تمسخر اداش رو در میاورد و می گفت ارمیا جاندستش رو برد سمت صورت ارمیا و نوازش کرد-حالت خوب نیست اینجا بمونی بیشتر اذیت می شی بریم داخل ...اینا هم بخواند منو ببرند من باهاشون نمیرم این همه خودت رو اذیت نکن منتظر واکنش ارمیا شد ...می ترسید پیش این آدم ها سنگ روی یخش کنه اما خدا کمکش کرد... ارمیا سرش رو بالا آورد و لبخندی رو لب نشوند ...دست افسون رو تو دست گرفت و نوازش کرد-بریمآرشام، شیده و طاها با دهن باز به این صحنه نگاه می کردند و قدرت هیچ حرکتی رو نداشتند... این صحنه ها فراتر از باورشون بود!بالاخره طاها به حرف اومد: -به به شیده خانم چشمت روشن!این دختر خانم همون دوستی هست که سرش قسم می خوردی و می گفتی مثل فرشته هاست ! حالا تحویل بگیر! فقط بلد بود واسه ما جانماز آب بکشه حالا دستشونو تو دست یارشون میدند و با یه مرد غریبه هم خونه میشند کمر افسون با شنیدن تهمت های طاها شکست ...بدنش از شدت ناراحتی به لرزه افتاد ... دسته ویلچر رو با دست هاش گرفت و خیلی محکم فشار داد زبونش قفل شده بود و نمی تونست جوابی بده! اون لحظه نه شیده نه آرشام، حرف های طاها رو رد نکردند! انگار باورهاشون در مورد افسون رنگ با خته بود. رو لب های طاها پوزخند بود و تو صورت شیده و آرشام اخم ... با زهم صدای طاها بود سکوت جمع رو شکست :
-مامانم می گفت یه دختر بی اصل و نسب به دردتو نمی خوره اما من باور نمی کردم ! گول ظاهر سازی های این به ظاهر فرشته رو خورده بودم خیلی خوشحالم چشم هام به حقیقت باز شد.
ارمیا که با نوازش ها و حمایت افسون کمی آروم شده بود، نگاهش رو سوق داد سمت دختر کبود شده روی ویلچر...
تک تک لحظه هایی که با افسون گذرونده بود، مثل یه فیلم دور تند از جلوی چشمش گذشت"مراقبت های از ته دلش ... لب های شیرین و آرام بخشش ...گریه های مظلومانه اش.. دست های نوازشگرش ...سوپ خوردن هاو حرف زدن و خندیدن هاشون ..." مگه می تونست چشم رو محبت های خالصانه اش ببنده و تو همچین موقعیتی ازش دفاع نکنه ....این دختر بعد از سال ها لبخند رو لب هاش نشونده و بهش احساس خوبی منتقل کرده بود! حالا نوبت اون بود تا جبران کنه، تصمیم گرفت برای یکبار هم شده مرد باشه
romangram.com | @romangram_com