#مرد_یخی_پارت_56


بعد از حدود یک ساعت ارمیا رو به بخش منتقل کردند، ویلچر رو آروم حرکت داد سمت اتاق اما یه مرد سفید پوش جلو راهش ایستاد و سد راهش شد -سلام خانم ببخشید شما همراه این بیمار هستید ؟آروم سرش رو بلند کرد و جواب داد -بلهدکتر لبخند قشنگی زد و مودبانه پرسید:-میشه چند لحظه تشریف بیارید اتاق من ؟ باشه آرومی گفت که نفهمید اون مرد شنید یا نه تا به اتاق برسند، دل تو دلش نبود !نیم نگاهی سمت دکتر کرد که ریش های کوتاه و مرتبی داشت و سرش رو پایین انداخته بود .

-خب خانم ببخشید مزاحمتون شدم ! می خواستم ببینم شما چه نسبتی با آقای کیان فر دارید ؟افسون موند چی جواب بده !چی باید می گفت؟می گفت همسر؟...دشمن؟... کلفت؟...هم خونه؟وقتی دکتر تعلل افسون رو دید، آروم سر بلند کرد و با چشم های خاکستری اش، نگاه چشم های مضطرب افسون انداختوقتی دید افسون قصد جواب دادن به سوالش رو نداره، این بار پرسید: -چه اتفاقی افتاد سرشون شکست؟ خود زنی کردند ؟؟افسون فقط بله آرومی داد و مشغول بازی با ریشه های شالش شددکتر با چشم های ریز شده، نگاه حرکات عصبی دست افسون می کرد ...احساسش بهش می گفت این دختر نیاز به کمک داره و تو وضعیت بدی گیر افتادهدلش برای نگاه مظلوم و پر از ترس افسون می سوختدکتر بلند شد و رو صندلی رو به روی افسون نشست...سعی کرد با لحن مطمئنی صحبت کنه -نمی خواهید جواب سوال هام رو بدید؟ من این شکستگی سر رو طبیعی نمی دونم و احساس می کنم این مرد از بیماری عصبی رنج می بره! شما هر اطلاعاتی که بهم بدید می تونید واسه زودتر خوب شدن آقای کیانفر مفید باشهبعد با زیرکی اضافه کرد: -البته اگه سلامتی این مرد براتون مهمه حتما کمکمون خواهید کرد ! شاید دلتون بخواد آقای کیان فر خوب نشه!افسون با شنیدن این حرف تکون شدیدی خورد و سریع سرش رو بالا آورد با خودش فکر کرد منظور دکتر از این حرف چی بود ؟ نکنه فکر کننند من ارمیا رو به این روز انداختم !؟ یا این که فکرهای بدی در موردمون بکنند ! با اخم و صدای محکمی جواب داد:-من چرا نباید بخوام ارمیا خوب بشه!؟ شما خودتون راضی میشید بلایی سر نزدیکانتون بیاد؟ مشکل اینه اطلاعات زیادی درمورد بیماری اش ندارم ! تقریبا امروز فهمیدم که بیماره !سردرد بدی سراغش اومد ...فریادهای بلندی می کشید وسرش رو به دیوار می کوبید ! فقط در این حد می تونم کمکتون کنم ! فکر کنم حرفی نمونده باشه اگه اجازه بدید من مرخص بشمدکتر لبخند کم رنگی به این موضع گیری شدید و سریع افسون زد : -ببخشید خانم بنده منظور بدی نداشتم ! ممنون از کمکتون...فقط یه سوال دیگه از حضورتون داشتم ! شما و آقای کیان

فر تو این شهر فامیل و بستگانی دارید که بتونه بهمون کمک کنه! ؟ افسون این بار مودبانه تر جواب داد : -نه متاسفانه ! ما تو این شهر مسافر هستیم و کسی رو نداریم !دکتر خواست چیزی بگه که صدای در مانع شد-بفرمایید -سلام ایمان جان ! عزیزم گوشی من دست تو مونده؟افسون نگاهش رو برد سمت صدا...یه خانم چادری با یه عینک آفتابی بزرگ تو چشم و لبخند زیبا رو لب ...صاحب صدا بوددکتر بلند شد و با لبخند سمت زن رفت-سلام مامان جان ! بله انگار حواستون نبوده و تو اتاق من جا گذاشتیدزن سری با خنده تکون داد و تازه چشمش به افسون افتاد -آخ ببخشید انگار مزاحم شدم!افسون ویلچرش رو سمت در برد-نه خانم! من دیگه داشتم می رفتم ...خواست سریع بره سمت اتاق ارمیا اما انگار این دکتر دست بردار نبود -خانم کیان فر افسون برگشت سمتش و بله ی آرومی گفتدکتر با چشم های ریز شده این بار پرسید: -فامیلی شما هم کیان فر دیگه درسته؟ افسون با خودش فکر کرد چه قدر این دکتر آدم پیله ای هست!... بعد هم دنبال یه استدلال قوی برای جواب دادن گشت:" دخترها وقتی ازدواج می کنند بیشتر با فامیلی شوهرشون صداشون می زنند...ارمیا هم که الان چه بخوام چه نخوام شوهر منه پس دروغ نیست بگم کیانفرم! "-درسته! امری داشتید؟-نه خب می خواستم بهتون بگم اگه کمکی لازم داشتید حتما بهم خبر بدید با این وضعیت جسمی تون شاید مراقبت از آقای کیان فر سخت باشه!قبل از این که جوابی بده، مادر ایمان با خنده افسون رو مخاطب قرارداد: -عزیزم من نمی دونم دقیقا موضوع چیه اما ایمان راست می گه حتما کمک خواستی بهمون بگی

افسون لبخندی به مهربونی این مادر و پسر زد و از اتاق خارج شد .. با تمام کارآگاه بازی های دکتر، افسون حس بدی نسبت بهش نداشت . وارد اتاق ارمیا شد و ویلچر رو سمت تخت بردارمیا به هوش اومده و به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود . افسون دست های ارمیا رو تو دست گرفت-سلام خوش حالم به هوش اومدید ...حالتون بهتره ؟نگاه ارمیا سمت افسون کشیده شد این بار تو نگاهش نه خبری از غرور بود نه خبری از مهربونینگاهش خالی خالی بود!چند ثانیه تو سکوت گذشت تا این که ارمیا با ناله جواب داد:-چرا کمکم کردی!؟ این بهترین موقعیتی بود که از شر من راحت شی ! -من به عنوان یه دوست بهتون کمک کردم . ارمیا پوزخند معروفش رو زد: -دوست؟ من با این همه بلایی که سرت آوردم چطور می تونم دوست تو باشم؟ اما جوابش فقط یه لبخند شیرین از طرف افسون بود ...لبخندی که باعث شد باز هم دلش لب های این دختر رو بخواد ارمیا خودش رو به خواب زده بود تا بتونه از دست های نوازش گری که رو صورتش کشیده می شه لذت ببرهاز ذهنش گذشت : چرا همه وجود این دختر پر از آرامشه! شراره اصلا اینجوری نبود !تلاقی دست های نرم افسون با صورتش ، براش نشاط آور بود و پر از هیجان ... هنوز هم از این دختر بدش میومد ! اما نمی تونست منکر آرامش عجیبش بشهصدای مبهمی شنید و گوش هاش رو تیز کرد کم کم صداها به زمزمه ی آرومی تبدیل شدند -خدایا خودت کمکمون کن ! تنهامون نذار ! خودت حال ارمیا رو خوب کن!یکه خورد ... عجیب هم یکه خورد! این دختر داشت برای سلامتی اون دعا می کرد ؟ ...باورش نمی شد با وجود این همه بدی که در حق افسون انجام داده بود ، با زهم این دختر مهربون هواش رو داشت و مراقبش بودیاد سوپی افتاد که موقع شام آوردند و اون از خوردنش امتناع کرد اما افسون با صبوری با قاشق تو دهنش گذاشت و کمکش کرد بخوره !

یا آبمیوه ای که به سختی رفته بود و از بوفه ی طبقه پایین خریده بود و می گفت: خون زیادی ازتون رفته! باید تقویت شید!دوباره هواسش رفت پی صدای آروم افسوناین بار داشت کلمات عربی رو زمزمه می کردارمیا نمی دونست معنی این کلمه ها چیه اما شنیدن این کلمه ها آرامش خیلی خاصی تو قلبش سرازیر میکردحتی خاص تر از لب های افسوناین آرامش زمینی نبود...

افسون تو حال و هوای خودش بود و داشت دعای توسل رو از حفظ می خوند اما با شنیدن صدای در به خودش اومد -سلام دخترم خسته نباشی مادر ایمان بود با همون لبخند زیبا و مهربون البته این بار با لباس پزشکیرو لب هاش گل لبخند نشوند و جواب داد: -سلام ممنون شما هم خسته نباشیخانم دکتر با ذوق اوند سمت افسون-عزیزم من تازه اومدم سر شیفتم اصلا خسته نیستم ! اما از ایمان شنیدم تو امروز حسابی خسته شدیافسون یه نیم نگاهی سمت چشم های بسته ارمیا انداخت و آروم جواب داد -ایشون خیلی کمک کردند دستشون درد نکنه ارمیا که با شنیدن اسم ایمان، اخم هاش رو تو هم کشیده بود ، با جواب افسون عصبی شد و با خودش فکر کرداینم لنگه شرارست ...آب ندیده وگرنه شناگر ماهریه!خاک تو سر من که فکر می کردم این با بقیه فرق داره! اما با شنیدن ادامه ی حرف های افسون عصبانیتش به یک باره دود شد و رفت هوا -البته من به دکتر هم گفتم خودم از عهده کارها برمیام و نیازی به کمک ندارم!چون مراقبت از همسرم رو دوست دارم و از این کار خسته نمی شم! شاید پا نداشته باشم اما با جون و دل ازش مراقبت می کنمافسون نگاهش رو برد سمت لب های خندون ارمیا و خنده اش رو فرو خورد از سرخی صورت و اخم های درهم این مرد مغرور، فهمیده بود بیداره و حسابی عصبانی... به خاطر همین با این حرف ها می خواست آرومش کنه که خداروشکر موفق شده بود ! خانم دکتر دست هاش رو تو جیب فرو برده بود و با نگاه پر از تردیدش افسون رو تماشا می کرد ! دو دل بود حرفی رو که تو ذهنش می گذره به زبون بیاره یا نه! می ترسید ایمان این بار اشتباه کرده باشه !

یاد حرف های چند ساعت پیش پسرش افتاد:-مامان جان من مطمئنم اون دختر مشکلی داره ! درسته خودش چیزی نمی گه اما نگاه ترسیده و مضطربش همه چیز رو لو می ده! شما باهاش از در دوستی وارد شو شاید بتونیم کمکی بهش بکنیم ! بالاخره دل به دریا زد و افسون رو مخاطب قرار داد: -دخترم می تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟افسون که از سکوت طولانی خانم دکتر و نگاه های پر از حرفش، کلافه شده بود با خوش رویی جواب داد:-خواهش می کنم در خدمتم !-اگه میشه تو اتاقمافسون نگاه سردرگمی سمت ارمیای به ظاهر خواب انداخت...اصلا دلش نمی خواست با رفتنش این مرد دوباره عصبی بشه! اما خب شاید حرف های خانم دکتر اینجا زده می شد بدتر ارمیا رو بهم می ریخت پس همون بهتر می رفت . باشه ی آرومی در جواب دکتر گفت ... ناخودآگاه اول سمت تخت ارمیا رفت و خواست ملافه رو که کنار رفته بود کامل روش بکشه ...اصلا یادش نبود ارمیا بیداره! یکم براش سخت بود ولی اون سعی اش رو می کرد جایی از بدن ارمیا باز نمونهخانم دکتر که تلاش افسون رو دید اومد جلو-عزیزم بذار کمکت کنممصمم جواب داد : -نه ممنون خودم انجام می دمارمیا که از این کار افسون حسابی خوشش اومده بود آروم و با لحن ملایمی، جوری که فقط افسون بشنوه زمزمه کرد: -خانم کوچولو کشتی خودتو خوبه آپولو هوا نمی کنی! بیدارم تو برو ! با شنیدن این حرف افسون خنده ی بامزه ای کرد که خیلی به دل ارمیا نشستخانم دکتر با تعجب به خنده ی بی مقدمه اش نگاه می کردبعد از رفتنشون، ارمیا نیم خیز شد ...سری از تاسف تکون داد و لبخند کجی زد : -جوجه کوچولو می خواد به من کمک کنه !وقتی وارد اتاق شدند ، خانم دکتر بی مقدمه گفت: -عزیزم شما مشکلی با همسرت داری؟ اون اذیتت می کنه؟ افسون جوابی به این سوال نداد شاید هم که نداشت بده! -ببین دخترم من قصد دخالت یا فضولی تو زندگی خصوصی شما رو ندارم ! فقط می خوام اگه واقعا تو نیاز به کمک

داری، کمکت کنم ! راستش ما فکر می کنیم رابطه شما طبیعی نیست !دست هاش رو تو هم پیچید و نگاهش رو برد سمت انگشت های کشیده شده اش ...تو همین مدت کم فهمیده بود این مادر و پسر آدم های خوبی هستند اما اصلا دوست نداشت با وارد کردن کس دیگه ای تو مشکلاتشون، اوضاع رو خرابتر کنه! ... از طرف دیگه غرور ارمیا براش اهمیت داشت، خوشش نمیومد از اون مرد پیش کسی بد بگه لبش رو با زبون تر کرد و با متانت جواب داد: -ممنون خانم دکتر که به فکر من هستید! من این کار شما رو فضولی نمی دونم اتفاقا خوشحالم هنوزم کسانی هستند مشکلات دیگران براشون مهمه اما موضوع اینه منو همسرم مشکلی نداریم !خانم دکتر سری تکون داد : -پس با این اوصاف دیگه حرفی نمی مونه ! اما یادت باشه تا وقتی تو این شهر هستی میتونی رو من حساب کنی در جواب لبخند مهربونی زد: ممنونم خانم دکتر، اگه اجازه بدید من برگردم پیش ارمیا شاید کمک لازم داشته باشه!دکتر بلند شد و در رو برای افسون باز کرد-خواهش می کنم عزیزم بفرمایید! بعدا میام بهت سر می زنمویلچر رو سمت اتاق حرکت داد ...همین که خواست بره داخل صدای عصبی ارمیا رو شنید: -چرا دست از سر من و زندگی ام بر نمی داری آرشام ! تو به چه حقی اون دکتر و دختره عوضی رو برداشتی و میاری آستارا! خداشاهده پاتون برسه اینجا خودم می کشمت!افسون حرف های ارمیا رو تو ذهنش مرور کرد ...آرشام ...دختر ...دکتر ! -وای خدای من نکنه داره با شیده و طاها میاد اینجا! سریع داخل شد ...ارمیا بدون توجه به افسون داشت با صدای بلند با آرشام دعوا می کرد : -آره عوضی درست فهمیدی! افسون پیش منه! این موضوع هیچ ربطی به شما نداره!افسون بیش تر از این معطل نکرد ...پیش ارمیا رفت و دستش رو دراز کرد-بدید من خودم جوابش رو می دمارمیا نگاه پر از تردیدی سمتش انداخت-خواهش می کنم معطل نکنید! من دوست ندارم پای اونا به اینجا برسهبالاخره گوشی رو گرفت و سمت گوشش برد ...صدای آرشام رو شنید: -چیه لال شدی ! حرف حق تلخه ! ما تا یکی دوساعت دیکه اونجاییم چه بخوایی چه نخوایی!-سلام آقا آرشامیه لحظه سکوت شد و بعد هم فریاد پر از هیجان آرشام

-خودتی افسون؟ سالمی؟ اون روانی بلایی سرت نیاورده؟ ما داریم میاییم کمکتافسون نیم نگاهی سمت صورت برزخی ارمیا انداخت و بعد با صدای محکم جواب داد :چرا باید بلایی سرم بیاد مگه اومدم قتلگاه! آقای کیانفر اتفاقا خیلی هم هوامو دارند! از شما می خوام برگردید دوست ندارم بیایید اینجاصدای آرشام پر شد از تعجب : -چی می گی دختر! چرا نیاییم !؟ از اون غول بی شاخ و دم نترس چیزی نمیشه ما تو رو با خودمون می بریم-اگه این کارو بکنید هیچ وقت نمی بخشمتون ! من پیش ارمیا راحتم ! راحت تر از همیشه ! پس اگه دوست دارید من آروم باشم از همین راهی که اومدید برگردید! ممنونم به فکرم بودید اما این کارتون بدتر منو بهم می ریزهبدون توجه به فریادهای آرشام گوشی رو قطع کرد و سمت ارمیا گرفتوقتی دید ارمیا گوشی رو از دستش نمی گیره سر بلند کرد و با چهره ی خندونش مواجه شد...رضایت تو چشم هاش موج می زدصدای زمزمه وارش گوشش رو نوازش کرد: -ممنونممرسی از بچه هایی که تو خصوصی و صفحه نقد نظرشونو دادند خیلی

خوشحالم کردند...این. پست تقدیم همشون

romangram.com | @romangram_com