#مرد_یخی_پارت_55


مخلوقاته ! ارمیا خسته از تماشای گریه های افسون، مانیتور رو بست و رو تخت خودش رو رها کرد !کلافه یه دستش رو تو موهاش فرو می برد و با دست اون یکی سیگار می کشید اما هیچ کدوم آرومش نمی کرد! دیکه خبری از اون احساس شادی کاذب چند دقیقه پیش نبود !شقیقه های سرش رو محکم فشار داد و از خودش پرسید: -چرا به این زودی خوشحالی ام ته کشید؟!مگه من قصدم این نبود اشک این دختر رو در بیارم و بخندم! این اتفاق افتاد اما من حالا غمگین تر از همیشه هستم !نمی فهمید چه اتفاقی داره می افته، فقط می دونست دلش خنک نشده! با خودش فکر کرد بهتره یه جور دیگه پیش برم !یه نقشه شیطانی دیگه، به ذهنش خطور کرد و لبخند رو لبش آوردسریع سیگارش رو خاموش کرد و رفت سمت آشپزخونه

همین که رفت داخل با یه لبخند شیطانی جلوی پای افسون زانو زد ! نپرسید چرا غذا درست نکردی! چون از اول هم هدفش اذیت افسون بود نه پخته شدن غذاافسون با چشم های خیس از اشک، نگاه لرزونش رو سوق داد سمت اون مرد و لبخند مرموزش سعی کرد قوی باشه و نشون نده چه قدر ناراحته ! همیشه از ضعیف بودن متنفر بود و گریه هاش رو برای تنهایی هاش کنار می ذاشت، اما خبر نداشت ارمیا تو تنهایی هاش هم نفوذ کرده ! چند ثانیه تو سکوت گذشت تا این که ارمیا تو یه حرکت ناگهانی شال رو از سرش باز کرد و باعث شد یه جیغ از ته دل بزنهسریع دست هاش رو برد سمت موهای بلند و مشکی اش و سعی کرد اونا رو بپوشونهارمیا با ل*ذ*ت تو موهای افسون دست می کشید و با وجود مقاومت اون ، موهاش رو می بویید! -چه موهای قشنگی داری! تو عمرم کلی دختر دیدم اما تو چیز دیگه ای ! موهای بلند، چشم های قشنگ، صورت سفید، لب های سرخ ... افسون می لرزید از این همه تحقیر ...تو دلش خودش رو لعنت فرستاد کاش می رفت بهزیستی اما اسیر این گرگ انسان نما نمی شدسعی می کرد سرش رو عقب بکشه اما دست های قوی ارمیا این اجازه رو بهش نمی داد -ولم کن عوضی ...تو یه روانی هستی ! باید بری روانپزشک ...ولم کن تو رو خدا !





فریادهای افسون تاثیری رو کار ارمیا نداشت و اون رو جری تر می کرد-شما رو قسم میدم به خدا برید کناراز ته دل ضجه می زد و التماس می کردارمیا با یه پوزخند تو گوش افسون فوت کرد و آروم و شمرده زمزمه کرد: -چرا بدت میاد عزیزم ؟ من که خیلی دوست دارم !!به شدت ارمیا رو عقب زد ... دلش می خواست بمیره اما این ذلت رو تحمل نکنه !هق هق اش بلند شد ...تمام وجودش شده بود اشک بی پناهی -شما نامحرمید! چرا نمی فهمید! ارمیا خونسر با دست هاش صورت خوشگل و پر از اشک افسون رو قاب کرد و چشمکی زد: -مشکلت فقط اینه؟ باشه محرم میشیم عزیزم!! با شنیدن این حرف شوکه شد!... چند بار حرف های ارمیا رو تو ذهنش بالا و پایین کرد : -منظورش چی بود؟ یعنی میخواد باهام ازدواج کنه!؟حس خیلی بدی داشت ! ...بوی دردسر بزرگی رو می شنید ...! ارمیا بدون توجه به نگاه متعجب افسون، بلند شد و سریع گوشی اش رو بیرون آورد و اسم وکیلش رو لمس کرد !بدون هیچ مقدمه ای رفت سر اصل مطلب : -شما این جا عاقد آشنا می شناسی؟...-تا یکی دو ساعت دیگه، برام پیدا کن ! نمی خوام دیر بشه ! عجله دارم! -... -منتظرمگوشی رو قطع کرد و نگاه خیره اش رو دوخت تو چشم های سردرگم افسون؛ لبخند عجیبی رو لب آورد : -خب اینم از این حل شد !چشمکی زد و ادامه داد: -مشکلت فقط با محرم بودنمون بود دیگه؟ افسون با چشم های وحشت زده اش سریع جواب داد: -ولی شما حق ندارید این کار رو بکنید! من راضی نیستم ! قرار ما این نبود ! صدای خنده ی ارمیا کل خونه رو پر کرد: -مگه ما قراری با هم گذاشتیم خانم کوچولو!ببین سریع تصمیم بگیر اگه راضی هستی همین جوری ادامه بدیم یا این که

به هم محرم بشیم! من اعتقادی به این چیزها ندارم ، فقط به خاطر تو دنبال عاقدم ! بعد انگشت اشاره اش رو نشونه گرفت سمت افسون: فقط این رو تو گوشت فرو کن این یه محرمیت ساده است و پیش خودت فکر و خیال دخترونه نکن ! من هیچ علاقه ای به تو عقب مونده ندارم !پشت کرد به افسون و ادامه داد: -البته به جسم خوشگلت علاقه دارم ! حیف پا نداری وگرنه دیگه کامل کامل می شدی ! اما خب من آدم قانعی هستم و به همون بدن ناقصت هم راضی ام ! می دونی همیشه فکر می کردم اون آدم هایی که هر شب پیش یه زن خوشگل هستند، کارشون اشتباهه اما حالا فهمیدم نه! این دنیا فقط واسه ل*ذ*ت بردن دیگه ! شما زن ها هم خاصیت دیگه ای ندارید فقط به درد تخت خواب می خورید! این ها رو گفت و رفت ...ندید لرزش بدن و گریه های مظلومانه افسون رویک ساعت بعد عاقد پیدا شد و سرنوشت جدید برای هردو رقم خورد !وقتی عاقد مدت صیغه رو از ارمیا پرسید، اون با یه پوزخند جواب داد :-سال 60 بعد تو دلش اضافه کرد این دختر همیشه اسیر می مونه!افسون فقط زیر لب آیة الکرسی می خوند و از خدا کمک می خواست ...راضی به این عقد نبود اما چاره ی دیگه ای نداشتخودش می دونست تصمیم اشتباهش برای همراهی ارمیا، باعث این اتفاقات بد شدهافسون چشم هاش رو بست و با تمام وجودش خدارو صدا زد ! داشت میون احساس های بدش، دست و پا می زد!آه کشید، با خودش فکر کرد :شنیده بودم وقتی صیغه عقد جاری میشه، محبت طرف مقابل، تو دل جوونه می زنه و به انسان بال و پر می ده باعث می شه آدم اوج بگیره تا آسمان ها و بره میون ابرهای احساس، اما چرا دل کوچیک من انقدر بی تفاوته! ...چرا هیچ حسی نسبت به این مرد ندارم ؟ نه عشقی ...نه تنفری... ! از خودش پرسید:قراره آخرش به کجا برسه؟ سرنوشت داره منو کجا می بره ؟ چی به سرم میاد؟ یاد لحظه ای افتاد که ارمیا یک بار دیگه ناجوانمردانه قلب کوچیک و شیشه ایش رو شکونده بود همون لحظه که عاقد پرسید: -مهریه عروس خانم چه قدره و ارمیا با پوزخند جواب داد:

-مهریه ؟ مهریه دیگه چه صیغه ایه؟ همین که عقدش می کنم کلی سرش منت می ذارم ! وگرنه کی حاضره با یه معلول ازدواج کنه!؟ هنوز هم سنگینی نگاه عاقد رو حس می کرد ...نگاهی که پر از ترحم و دلسوزی بودوقتی عاقد گفت: صیغه بدون تعیین مهریه درست نیست ، جواب ارمیا فقط چند کلمه ی پر از تحقیر شد: -خب باشه بنویسید دو تا پای مصنوعی !چه قدر این روزها ، دل نازک دخترونه اش می شکست و غرورش جریحه دار می شد اما دم نمی زد...این همه صبوری رو از کجا یاد گرفته بود؟!شروع کرد به کشید خطوط فرضی رو میز ...دلش می خواست ماشین زمان از کار بیافته اما گاهی وقت ها، بعضی از آرزوها، نشدنی و محالند. ارمیا بعد از بدرقه عاقد، داخل خونه شد و با لبخند رفت سمت افسونتو سرش، کلی نقشه داشت ! می خواست بی خیال شرکت و کارهاش بشه! فعلا دلش یکم خوش گذرونی میخواست ذهنش پر کشید سمت حرف های لورنزو، روانشناس ایتالیایی اش : " تو باید از دنیا لذت ببری! دور بریز شراره و خیانتش رو ! برو زندگی کن " حالا به خیال خودش داشت زندگی می کردافسون رو مثل پر کاه، از ویلچر برداشت و سمت اتاق حرکت کرد. همین که افسونو رو تخت رها کرد ، چشم هاش از شدت درد بسته شدند... آه و ناله اش بلند شده بود و محکم با کف دست هاش سرش رو فشار می داد... دوباره همون سردردهای لعنتی سراغش اومده بودند اما الان وقتش نبود! یادش افتاد چند روزه قرصش رو نخورده .. همون قرص هایی که روان پزشکش فیلیپو براش تجویز کرده بوداون مرد، برخلاف لورنزو معتقد بود ارمیا نیاز به درمان با دارو داره، چون وضعیتش خطرناکه و اگه کنترل نشه ممکنه به خودش و دیگران آسیب بزنه! به سختی بلند شد و رفت سمت کیفش ... هر لحظه حمله های عصبی اش شدیدتر می شدند و روح و روانش رو بهم می ریختند کیف رو باز کرد اما با جای خالی بسته قرص مواجه شد !افسون با تعجب به حرکات عجیب و غریب ارمیا چشم دوخته بود و کلی سوال تو ذهنش موج می زدوقتی داشتند پله ها رو بالا میومدند، افسون تو دلش برای دنیای دخترونه اش عزا گرفته بود و سوگواری می کرد اما حالا با دیدن حال و روز ارمیا یادش رفت این مرد قصد ت*ج*ا*و*ز بهش داشت !

قلب مهربونش، نگران مرد بیماری بود که داشت سرش رو به در و دیوار می کوبید و داد می زد : -درد نکن ! درد نکن لعنتی!افسون وقتی که دید ارمیا سمت گلدون رو میز رفت و اون رو محکم به سرش کوبید، نتونست خودش رو کنترل کنه و هق هق اش بلند شد خون از سر و صورت ارمیا می ریخت ...اما اون دست بردار نبودافسون با التماس ناله کرد: -تو رو خدا بس کنید ! دارید خودتون رو می کشید !با این حرف، نگاه ارمیا سمت افسون کشیده شد... یه نگاه ترسناک... با چشم هایی که شباهت زیادی، به دوتا کاسه ی خون داشتند با قدم های محکم سمت تخت رفت و باعث شد افسون از ترس تو خودش مچاله بشهارمیا تو حال خودش نبود و این موضوع افسون رو می ترسوند ... اگه اینجا بلایی سرش میومد، هیچ کس نبود به دادش برسه وقتی بدن سنگین ارمیا روی بدن نحیفش قرار گرفت ، جیغش هوا رفتسر و صورت افسون هم پر از خون شد ... وقتی دست های ارمیا سمت مانتوش حرکت کردند ، سعی کرد مقاومت کنه و خودش رو عقب بکشه اما زور بازوی ارمیا خیلی بیش تر بود خصوصا حالا که تو حال و هوای خودش نبود!اتاق پر از بوی خون بود ...ارمیا مانتوی افسون رو با یه حرکت کند و کنار تخت انداخت لب های سرخ افسون بهش چشمک می زد ... اولین بوسه رو با حال خرابش رو لب های دخترک بی پناه کاشتافسون چشم هاش رو بسته بود و از ته دل از خدا کمک می خواست ... اولین بوسه ی که رو لب های بکر و دست نخورده اش زده شده بود بوی خون می داد!اما اون نمی دونست همین بوسه، چه قدر ارمیا رو آروم کرده !وقتی سنگینی از رو بدنم برداشته شد، با تعجب چشم هاش رو باز کرد و ارمیایی رو دید که با وجود صورت خونی و سر شکسته اش لبخند رو لبش داشتدیگه خبری از چشم های وحشتناک چند دقیقه پیش نبود ... خبری از مرد ترسناک و مغرور هم نبودافسون مات و مبهوت برای اولین بار مهربونی رو تو چشم های ارمیا دیدوقتی بوسه های اون مرد رو لبش تکرار شد، هنوزم به خودش نیومده بود و داشت فکر می کرد چه اتفاقی افتاده؟ ارمیا

واقعا آروم شده یا اون توهم برش داشته بود! این بوسه های پر ار خون رو دوست نداشت اما به آروم شدن ارمیا می ارزید!وقتی صدای بمی رو شنید که کنار گوشش زمزمه می کرد: -تو وجود تو چی هست ؟ چرا انقدر منو آروم می کنه !؟ تو لب هات چی ریختند که طعم آرامش میده !اصلا تو کی هستی ؟ چرا حس می کنم از جنس شراره و بقیه نیستی! تو عین فرشته های تو کتاب قصه هد می مونی!به سلامت گوش هاش شک کرد ! باورش نمی شد این حرف ها از زبون این مرد زده بشه !سرش رو به شدت عقب کشید و سردرگم به ارمیا نگاه کرد ...چند بار چشم هاش رو باز و بسته کرد و تازه فهمید خواب نیست ! این ها همش حقیقت بود ...آره اون می تونست رو لب های ارمیا طرح لبخند رو برای اولین بار ببینه ! درجه فرق کرده! یاد دعاهاش و خدای بالا سرش افتاد و لبخند مهمون 081اما نمی تونست بفهمه چرا رفتار این مرد لب هاش شد !یقین داشت معجزه رخ داده ! ...دست های پنهانی تو کار بودند ...یه قدرت ماورا طبیعی داشت کمکش می کرد!ارمیا با ناله دستش رو برد سمت سرش-آی سرماین بار خبری از سردرد های عصبی نبود و ارمیا داشت درد شکستگی سرش رو حس می کرد ! افسون با نگرانی فقط نگاه می کرد. ..هیچ کمکی از دستش بر نمی اومد !از ته دل برای سلامتی مردی دعا کرد که تا پای ت*ج*ا*و*ز بهش پیش رفته بودوقتی کم کم چشم های ارمیا بسته شدند و اون بی هوش رو تخت افتاد، افسون خودش رو درمونده تر از همیشه دید افسون چند بار ارمیا رو صدا زد و سعی کرد با ضربه های دستش اون رو به هوش بیاره اما بی فایده بود -آقا ارمیا بلند شو ...آقا ارمیا تو رو خدا پاشوبعد از چند دقیقه وقتی دید این روش جواب نمیده، چشم هاش رو بست و فکرکرد ...می خواست هر جور شده راهی برای نجات این مردپیدا کنههرچی بیش تر فکر می کرد،کم تر به نتیجه می رسیدچی کار می تونست برای رسوندنش به بیمارستان بکنه؟ یاد موبایل ارمیا افتاد و لبخندی رو لبش نقش بست، سریع جیب هاش رو گشت و موبایل رو به سختی پیدا کرداما وقتی دید گوشی رمز داشت، آه از نهادش بلند شد خواست گوشی رو کنار بذاره اما تو یه لحظه جرقه ای تو ذهنش زده شدیادش افتاد گوشی شیده هم تقریبا همین شکلی بود اما می شد شما ره های ضروری رو باهاش گرفت

سریع با اورژانس تماس گرفت و شرایط خودش و ارمیا رو شرح داد ! تا اورژانس برسه افسون به صورت خونی مرد کنار دستی اش خیره شده بود و از خدا می خواست کمکش کنه!دلش برای ارمیا می سوخت ...فهمیده بود این مرد مریضه و کارهاش دست خودش نیست تصمیم گرفت تا وقتی قراره پیش ارمیا بمونه،کمکش کنه تا حالش خوب بشهبلاخره اورژانس سر رسید...افسون نفهمید اونا چطوری وارد خونه شدند ...حس بدی نسبت به موقعیتشون داشت ...می دونست ممکنه هزار جور فکر بد در موردشون بشه ...از طرف دیگه از اینکه مانتو و شالش تنش نبود معذب بود. ارمیا رو با برانکارد پایین بردند ... یکی از مرد ها سمت افسون اومد و خواست بلندش کنهبا خجالت زبونش رو گاز گرفت و آروم گفت : -میشه اول مانتوم رو بدید بپوشم؟مرد با خوش رویی مانتو رو دست افسون دادبعد سریع افسون رو از جاش کند و برد سمت پاییناز تماس دست های این غریبه با خودش خیلی معذب بود و دائم لبش روگاز می گرفتاون مرد افسونو رو ویلچر قرار داد -ببخشید آقا میشه شالم رو هم بدید ؟مرد سریع شال آبی رنگ رو از زمین برداشت و دست افسون داد و بعد ویلچر رو سمت آمبولانس بردتا برسند بیمارستان، وضعیت ارمیا فرقی نکرد و بیهوش موند افسون تو سالن منتظر شد تا بخیه های سر ارمیا زده بشه !

romangram.com | @romangram_com