#مرد_یخی_پارت_54


ارمیا وقتی نگاه خیره ی افسون رو دید برگشت سمتش : -چیه باید به تو هم جواب پس بدم ! دلم می خواد برم آستارا خوش گذرونی ...شما هم محکومی با من بیاییافسون این بار ساکت ننشست و با پوزخند جواب داد : -مگه شرکتتون به خاطر من ضرر ندیده بود !پس چرا حالا تشریف نمی برید سر کار که بیش تر ضرر نکنید برخلاف تصورش ارمیا عصبانی نشد و یه خنده از ته دل کرد -می بینم زبونت برگشته سر جاش! خوبه خوبه فکر می کردم یه دختر دیگه رو سوار کردم ! بعد هم بدون توجه به افسون گاز داد سمت آستارا !

تو راه افسون اصلا حالش خوب نبود ...از طرفی دل تنگ پدرش بود از طرف دیگه می ترسید تصمیم اشتباهی گرفته باشهسرعت زیاد ماشین هم مزید بر علت شده بودنیم نگاهی به نیم رخ ارمیا انداخت با خودش فکر کرد این مرد حتما دلیلی واسه رفتارهای بدش دارهاحساسش می گفت این مرد خشن، برخلاف پول زیادی که داره، زندگی سختی رو تجربه کرده! اما دلیل این که چرا می خواد اون رو اذیت کنه نمی دونستوقتی رسیدند شهر زیبای آستارا ، ارمیا با وکیلش تماس گرفت و آدرس رو پرسیدبعد از این که تماسش رو تموم کرد صدای پر از کنایه ی افسون رو شنید-می گم مواظب باشید آدرس رو اشتباه نرید آخه شاید اونا دختر مظلوم نداشته باشندکه شما بخوایید اذیتشون کنید ! بعد تو حیاطشون یه سگ سیاه نگهیان ببینید با دندون های تیز ! دنیا که همیشه بر وفق مراد آدم ها نمی چرخه !اولش با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و با خودش گفت: این دختر تو هیچ شرایطی دست از زبون درازی بر نمی داره !کم کم اخم هاش رو تو هم کشید و نگاه وحشتناکش رو حواله اش کرد اما جوابش فقط یه پوزخند بودانقدر از این کار افسون عصبی بود که حال خودش رو نمی دونست و با سرعت رانندگی می کرد و گاهی هم زبر لب می

گفت: آدمت می کنم !وقتی رسیدند ویلا بدون توجه به اخم های درهم افسون، اون رو بغل کرد و برد سمت خونهیه لحظه از ذهنش گذشت :چه قدر این دختر بغلیه !رفتند که داخل، اونو رو مبل راحتی گذاشت و خودش رفت وسایل رو بیارهافسون بدجور داشت حرص می خورد ...اصلا از تماس دست ارمیا راضی نبود !ارمیا ویلچر رو آورد جلوی مبل و دوباره افسون رو برداشت و گذاشت رو ویلچرساکش رو هم رو مبل قرار داد و رفتافسون اولین کاری کرد وضو گرفتن تو آشپزخونه بود و بعد در آوردن چادر نماز و مهرش از ساکهمونجا رو ویلچر شروع به خوندن نمازش کردارمیا لباس راحتی هاش رو پوشید و چشمکی به تخت دو تفره اتاق زد و با خوشحالی بیرون اومد اما با دیدن تصویر رو به رو ماتش بردیه فرشته کوچولو با بال های شکسته داشت نماز می خوند !

ارمیا قدرت هیچ کار دیگه ای رو نداشت ...نشست رو پله ها و تمام توجه اش رو معطوف عبادت زیبای افسون کرد !-نماز می خونه ! عجیبه !سریع آدم های دور و برش رو مرور کرد...یادش نمی اومد کسی ازشون نماز خون باشه

هوای خونه براش خفه کنده اومد، بلند شد و رفت حیاطتا قبل از این که برسند آستارا، هزارجور فکر و خیال پیش خودش کرده بود و کلی نقشه داشتاما حالا نمی دونست چه اتفاقی افتاده ! چرا با دیدن نماز خوندن افسون، دست و دلش لرزیده !پوفی کرد و دوباره با کلافگی موهاش رو بهم ریختهمونطور که داشت با نوک کفش چرمش، رو زمین می کوبید آروم با خودش گفت : -امشب رو بیخیال ! فردا و روزهای دیگه ام هست ! امشب یکم حال ندارم تو روز روشن داشت به خودش هم دروغ می گفت!نمی تونست اعتراف کنه دست و دلش لرزیدهصدای زنگ مویایلش بلند شد ...آرشام بود ...بی حوصله دکمه وصل رو زد-بنالصدای آرشام از این ور خط، خیلی عصبی تر به نظر می رسید :

-الو ارمیا ! تو چه غلطی کردی باز !؟ افسون پیش تو هستش آره ؟از صبح منتظر این لحظه بود ، پوزخندی رو لب نشوند و با صدای به ظاهر عصبانی جواب داد : -افسون؟ افسون کیه !؟ زنگ زدی مزاحم تفریحم شدی تا این اراجیف رو تحویلم بدی !صدای فریاد آرشام باعث شد، ارمیا با لبخند گوشی رو از گوشش دور کنه : -خودت رو نزن به خریت ! یعنی تو افسون رو نمی شناسی دیگه !؟ شیده و خانواده اش در به در دارند دنبال اون دختر می گردند ... خدا شاهده اگه پیش تو باشه، خودم می کشمت ابرویی با پوزخند بالا انداخت و با دندون های کلید شده شمرده شمرده گفت : -اوه اوه چه غلطا ! حرف گنده تر از دهنت می زنی ! ببین جوجه من با اون دختر دهاتی از وقتی باباش مرد کاری ندارم، حالا هم واسه آرامش اعصابم اومدم آستارا! لطفا گند نزن رو تفریحم و برو جای دیگع دنبال افسون خانم بگرد !بدون این که منتظر جواب آرشام باشه قطع کرد ! نگاهش رو سمت داخل ویلا نشونه گرفت : -اوخی نازی ! دنبالت می گردند؟! یعنی تو بی کس و کار انقدر مهمی واسشون!؟ اما باید اینو بدونند دیگه دستشون بهت نمی رسه آخه تو، اسیر منی تا آخر عمرت !

وقتی برگشت داخل، چشمش به افسون خورد که بلاتکلیف وسط سالن مونده بود !اول یه نگاه گذرا به سر پایین و شال رو سرش انداخت و بعد با لحن دستوری مخاطبش قرار داد: -من خیلی گرسنمه ! برو یچیزی آماده کن بخوریم ! وقتی نگاه کلافه و سردرگم افسون رو دید، ابروهاش رو بالا انداخت-چیه ؟ چرا اونجوری نگاه می کنی ؟ یکی از وظایف تو کلفتی واسه منه ! مگه غیر از این انتظار داشتی؟ بعد با شیطنت اضافه کرد:-البته وظایف دیگه ای هم داری، به موقعش باید انجام بدی خانوم کوچولو !نگاه ترسیده افسون رو دوست داشت! ... لذت می برد از اذیت این دختر بی پناهپشت کرد بره سمت اتاق که صدای پر از بغض افسون به گوشش رسید: -ولی من آشپزی زیاد بلد نیستم !بدون این که برگرده، با پوزخند جواب داد: -پس این همه سال چی تو اون شکم بی مصرفت چی می ریختی هان؟! نگو که کلفت داشتید که خنده ام می گیره! شما بدبخت و بیچاره ها رو چه به این کارها!یه تیکه دیگه از قلب مهربون افسون ترک برداشت و باعث شد شبنم تو چشم های مشکی قشنگش، حلقه بزنه ...چند بار

دهنش رو باز و بسته کرد تا بگه همه این سال ها پدر مهربونم بدون هیچ منتی کارهای خونه و بیرون رو انجام می داد اما بغض زیادی اجازه حرف زدن بهش نداد! ارمیا پله ها رو یکی و دو تا بالا پرید و از همون جا صداش رو بلند کرد : -وای به حالت بیام ببینم چیزی نپختی! اونوقت یه بلایی سرت میارم مرغ های آسمون به حالت گریه کنند دختره ی گدا !به سختی اشک هاش رو فرو خورد و ویلچرش رو برد سمت آشپزخونه نمی دونست باید چی کار کنه! رفت سمت فریزر و بازش کردداخلش پر از مواد غذایی بود ... چند تیکه مرغ برداشت و در رو بستکابینت های پایین رو یکی یکی باز می کرد و دنبال قابلمه می گشت اما هیچی پیدا نکردناخودآگاه نگاهش رفت سمت کابینت های بالا قابلمه ها از پشت شیشه مشخص بودند دست دراز کرد اما سرخورده دست هاش رو مشت کرد و هق هق اش بلند شد تازه داشت می فهمید چه قدر دنیا بدون داشتن دو تا پای سالم سخته ! ارمیا از تو اتاقش همه این صحنه ها رو می دید و با صدای بلند می خندید ...لذت می برد از این همه ضعف افسون !هنوز خیلی مونده بود تا دلش خنک شهدو ساعت گذشت اما افسون نتونست چیزی درست کنه و تمام مدت گریه کرد واسه بی کسی خودش ...واسه نبود پدرش ...واسه حماقتش ...واسه سنگدلی ارمیایه چیزی این وسط دل نازکش رو بیش تر به درد میاورد ...ترس از عاقبت ارمیا!...با وجود تمام بلاهایی که اون مرد خودخواه سرش آورده بود، می ترسید که آهش دامن گیر اون بشه !حرف بابا حسین تو گوشش زنگ خورد: اگه حق کسی رو پایمال کنی و دلش رو بی دلیل بشکنی خدا دیر یا زود جواب دل شکسته اون رو ازت می گیرهبا خودش فکر کرد چی قراره به سر ارمیا بیاد با این همه غرورش ؟شاید عاقبت اونم مثل قارون بشه یا فرعون ... بدنش به لرزه افتاد ...قلب مهربون کوچیکش با همه تیکه تیکه شدن هاش دوست نداشت بلایی سر دشمنش هم بیاد . آروم زیر لب زمزمه کرد: خدایا عاقبت این مرد رو به خیر کن ! نذار تو آتیش قهرت بسوزه !خودت قبل این که دیر بشه و تمام پل های پشت سرش رو بشکنه، سر به راهش کن!خودت منم حفظ کن نذار مقابل آزمایش هات کم بیارم و ناشکری کنم !اون لحظه فرشته های آسمون تحت تاثیر قلب پاک این دختر زمینی قرار گرفتند و اعتراف کردند انسان اشرف





romangram.com | @romangram_com