#مرد_یخی_پارت_53
حالا وقتش رسیده بود نقشه اش رو عملی کنه ..رو کرد سمت دوست و همراه همیشگی اش-شیده جان یه خواهشی ازت بکنم به حرفم گوش میدی-آره عزیزم بگوچند بار حرفش رو تو دهن مز مزه کرد و بعد به زبون آورد: -میشه یه ساعتی منو تو ویلا تنها بذاری و بری دنبال کارهای خودت ... طاها که تا عصر نمیاد تو هم هروقت کارت تموم شد میایی دنبالم !...دلم می خواد یکم اینجا خلوت کنمشیده با شک و تردید نگاهش کرد! دو دل بود، می ترسید افسون تنها بمونه و حالش بد شه افسون وقتی جوانه های تردید رو تو چشم های دوستش دید با التماس ادامه داد-خواهش می کنم عزیزم ! من به این تنهایی نیاز دارم قول می دم مراقب خودم باشم ! اصلا تو واسه این که خیالت راحت شه منو ساکم و وسایل نقاشی ام رو ببر پیش دریا و بعد برو
شیده که کم کم داشت راضی می شد با شنیدن حرف آخر افسون دوباره ترسید ...با خودش فکر کرد نکنه افسون خودکشی کنه ! البته دوستش رو می شناخت می دونست چه قدر اعتقاد قوی داره اما خب شرایط بد روحی اش رو هم می دید و با خودش هزارجور فکر الکی می کرد... -باز چت شد شیده ؟ چرا باز دو دلی ؟ شیده با سرگردانی فکرش رو به زبون آورد:-نکنه خیال خودکشی داری؟ لب های افسون بعد از چند روز به خنده ی کوتاهی باز شد-دختره دیوونه این چه حرفیه ! من مگه عقلم رو از دست دادم بخوام خودکشی کنماما افسون این رو نمی دونست رفتنش با ارمیا از خودکشی بدتره! بالاخره شیده رضایت داد و بردش کنار دریا و خودش هم رفت دنبال کارهاشوقتی از رفتن دوستش مطمئن شد، سریع گوشی اش رو برداشت و به ارمیا پیام داد: آماده امارمیا به دو دقیقه نکشیده جواب داد: تا ده دقیقه بعد بیا دم درنفس عمیقی کشید و برای آخرین بار با دریایی که این همه سال همدم تنهایی هاش بود خداحافظی کردسخت بود دل کندن از این همه خاطره ! اما باید می رفت تا سرنوشتش رقم بخوره ده دقیقه بعد رفت سمت در و بازش کردارمیا رو دید که خوش پوش تر از همیشه داره میاد این سمتخیلی از این مرد مغرور بدش میومد ولی حالا مجبور بود با شرایط کنار بیاد ارمیا بدون این که سلام بده با اخم های درهم کشیده اش دستوری گفت : -بیا برو سوار شو ! افسون این پا و اون پا کرد و آخرش جواب داد: -می شه وسایلم رو از کنار دریا بیارید ؟ ارمیا بدون هیچ حرفی وارد حیاط شد و وسایل رو برداشت ...با گام های سریع برگشتاخم هاش بد رقمه تو هم بود و این افسون رو می ترسوند
برای آخرین بار نگاهی به ویلا انداخت و با یه آه شکسته در رو بستویلچر رو به سختی پیش ماشین برد ...ارمیا بدون توجه به اون داشت سیگار می کشید...صدای عصبی اش رو شنید : -زود سوار شو بریم ! تا حالا هم به خاطر تو شرکتم کلی ضرر کردهافسون مستاصل تر از قبل زمزمه کرد
-من تنهایی نمی تونم سوار ماشین شم !ارمیا پوفی کرد و اومد سمتش ...خواست برش داره و بذاره رو صندلی که افسون دستش رو آورد جلو مانع شد-ولی شما نامحرمید !این بار ارمیا امپر سوزوند ...انقدر صداش بلند بود که در و دیوار اطراف رو هم لرزوند-ببین دختر جون با اعصاب من بازی نکن ! بد می بینی ! نکنه انتظار داری برم محرم برات پیدا کنم و بیارم تا تو رو بذاره تو ماشین !بعد هم با خشنوت افسون رو تو صندلی جلو انداخت و رفت ویلچر رو بذاره صندوق عقبافسون از شدت ناراحتی داشت می لرزید ...تو عمرش انقدر تحقیر نشده بود ...می خواست بگه پشیمون شده اما دیر بود چون ارمیا ماشین رو روشن کرد
ماشین با سرعت در حال حرکت بود ...افسون موبایلش رو درآورد و پیامی که برای شیده تو پیش نویس ها ذخیره کرده بود رو فرستاد "سلام شیده عزیزم ! به خاطر همه ی محبت هایی که تو و خانواده ات در حقم کردید متشکرم ...من بیشتر از این نمی خواستم مزاحم زندگی شما باشم به همین دلیل رفتم...نپرس با کی و چرا ! فقط برام دعا کن ! همیشه تو قلبم می مونی"
بعد از ارسال پیام گوشی اش رو خاموش کرد و تو کیفش گذاشت !
شک و تردید بدی به دلش افتاده بود .. با خودش فکر می کرد نکنه بی راهه رفته! خوب می دونست قبول پیشنهاد ارمیا به خاطر چک یک میلیاردی نیست! چون با همه بی اطلاعی اش خبر داشت ارمیا با اون چک نمی تونه از طریق قانونی خطری براش باشه!
شاید داشت می رفت تا حرمت ها بین اون و خانواده شیده شکسته نشه ! اگه غریبه ای مثل ارمیا اذیتش می کرد خیلی ناراحت نمی شد اما اگه حرمت بین اون و خانواده شیده می شکست اون وقت داغون می شدبا خودش فکر کرد اگه می موندم شاید مامان طاها به مهناز خانم فشار میاورد و منو می برد بهزیستی ... منم از اونا کینه به دل می گرفتم و حرمت نون و نمکی که باهم خورده بودیم رو نگه نمی داشتم همین بهتر که خودم با پای خودم رفتم!
صدای زنگ موبایل ارمیا باعث شد تا افسون از فکر و خیال دست بکشه و گوش به مکالمه ی سرد این مرد با مخاطبش بده
-سلام-... -نه نمیام تهران ! دو روزی میرم آستارا ویلای جدیدم بعد بر می گردم ! -... -آرشام رو اعصابم راه نرو! خودم صلاحم رو بهتر می دونم !-... -پس تو توی اون شرکت چه غلطی می کنی! افسون با تعجب به ارمیای عصبانی نگاه کرد و با خودش گفت : مکه قرار نبود بریم تهران ؟
romangram.com | @romangram_com