#مرد_یخی_پارت_52


-خبه خبه! نمیخواد تو براش دلسوزی کنی ! تا همین جاش هم به خاطر این دختر حسابی ما رو اذیت کردی !آخه چی داره این همه سنگش رو به سینه می زنی ! نه سلامتی، نه پول، نه تحصیلات حالا خداروشکر باباش مرده دیگه بی کس و کارم شده انتظار نداشته باش من اینو به عنوان عروس قبول کنم

صدای مامان گفتن عصبانی طاها با صدای معترض مهناز خانم و شیده هم زمان شد

حتی حرف های مهناز خانم که گفت :"خودم تا آخر نوکر افسون هستم. مثل شیده برام عزیزه و تو تخم چشم هام نگه اش می دارم ... شما هم بهتره راهنمایی های ارزشمندتون رو جای دیپه استفاده کنید ! لطفا از بالاسرش هم پاشید یهو بلند میشه و ممکنه حرف هاتون رو بشنوه و اوقاتش بیخودی تلخ شه" نتونست افسون رو آروم کنه .

با خودش فکر کرد شاید حق با مادر طاها باشه تا کی می خواد آویزون دیگران بمونه ! اونا که هیچ وظیفه ای در قبال افسون ندارند! تا حالا هم زیادی لطف کردند

آهی کشید و تو تصمیم جدیدی که ظهر برای زندگیش گرفته بود مصمم تر شد !

تا خود صبح نتونست چشم رو هم بذاره، فکرش درگیر تصمیمی بود که می خواست برای آینده اش بگیره ! خیلی با خودش کلنجار رفت و آخرش به این نتیجه رسید قبول پیشنهاد ارمیا بهترین راه ممکن در حال حاضره! نمی خواست بیش تر از این مزاحم شیده و خانواده اش بشه!درسته اون ها محبت رو در حقش تموم کرده بودند اما افسون راضی نبود به خاطرش این خانواده مهربون کنایه بشنوند و اذیت بشند یه خط قرمز هم دور طاها کشید... باید این واقعیت رو قبول می کرد که طاها جفت اون برای پرواز نیست...می خواست با رفتنش آرامش رو برای اون مرد ارمغان بیاره! آهی کشید و به آینده نا معلومش فکر کرد! ...آینده ای که خیلی تاریک و تیره به نظر می رسیدشاید همراه شدن با اون مرد، از نظر خیلی ها حماقت محسوب شد ولی از نظر افسون بهترین راه بود !

یاد نامه ی ارمیا افتاد ...واو واو اش رو حفظ بود" سلام بابت مرگ پدرت متاسفم! تاسفم به خاطر این نیست که خودم رو مقصر بدونم بلکه به خاطر اینه که هیچ کس برات تو این دنیا نمونده...من هنوزم رو پیشنهادم هستم ...درسته پدرت فوت شده اما هنوز پرونده چک یک میلیاردی اش بازه! ...می تونی عاقل باشی و با من بیایی تهران یه روز بهت وقت می دم تا فکر کنی ...1104اینم شماره ام " اون لحظه شاید صدبار نامه رو خوند ... هر بار که می خوند تنفرش از اون مرد بیش تر می شد!

ولی سعی کرد به خودش مسلط باشه ...کوتاه جواب داد " ممنون از هم دردیتون ! رو پیشنهادتون فکر می کنم" حالا فکر هاش رو کرده بود و تعلل رو جایز نمی دونست چون می ترسید نظرش عوض شه ! گوشی سونی اریکسون ساده اش رو برداشت و یه پیام برای ارمیا فرستاد و موافقتش رو اعلام کرددلش برای خودش و آینده ی نامعلومش می سوخت ولی باید می رفت از این شهر ...دور می شد از این آدم ها ...شاید تو تهران می تونست به کمک آرشام گمشده اش رو پیدا کنه و به اون تکیه کنه !کسی که یازده سال پیش آقا حسین و افسون رو تنها گذاشت ولی حالا افسون به اون فرد نیاز داشت ...! یاد حرف پدرش افتاد ...آقا حسین همیشه به افسون می گفت : اگه یه روز من نبودم سعی کن بری دنبال اون فرد ...درسته تو بدترین شرایط پشت ما رو خالی کرد اما هر چی باشه هم خونته بهتر از هرکس می تونه مراقبت باشه حالا افسون می خواست با رفتنش به تهران، به حرف پدرش عمل کنه

شاید این بزرگترین دلیلش برای قبول پیشنهاد ارمیا بودشیده و خانواده اش هیچی از گذشته افسون نمی دونستند و اونم دوست نداشت حرفی بزنه !صدای هشدار گوشی اش بلند شد ...فوری پیام رو باز کرد ...از طرف ارمیا بود" یقین داشتم قبول می کنی ! همین امروز میریم تهران ! "شیده در اتاق رو باز کرد و با قیافه ی ناراحت افسون رو به روشد... با خودش فکر کرد چه کاری می تونه برای کم کردن داغ دل دوستش انجام بده!؟ جوابش یه آه از ته دل بود!با قدم های آرومی سمت تخت حدکت کرد افسون تو افکار مختلفش دست و پا می زد و متوجه ورود شیده نشدنشست کنار تخت و با صدای پر از مهری گفت:-افسون جان خوبی ؟ صبحت بخیر خانمی !تازه نگاه افسون به شیده افتاد و بغض گلوش رو فشرد ...شاید دیگه هیچ وقت نمی تونست رفیق چندین و چند ساله اش رو ببینه ...این دختر چشم آبی براش تنها یه دوست ساده نبود بلکه یه خواهر و یه همدم مهربون بود که تو تمام این سال ها شریک خوشی ها و غم هاش محسوب می شدتنگ شیده رو تو آغوش گرفت و به اشک هاش اجازه خودنمایی داد ... از همین حالا دلش برای خاطرات خوبش با این خانواده تنگ می شد ! ... اما باید می رفت تا بیش تر از این آرامش زندگی این آدم های خوب رو مختل نکنه!شیده گریه های افسون رو پای دلتنگی برای آقا حسین نوشت و آروم شروع به نوازشش کرد -عزیزم آروم باش تو با این کارهات آخر خودت رو به کشتن می دی ! می دونم سخته ولی تو باید قوی باشیافسون متوجه حرف های دوستش نمی شد چون داشت بوی عطر اون رو به ریه هاش می فرستاد تا بتونه وقت های دلتنگی اش مرورش کنه!بالاخره به حرف اومد ...با بغض آشکاری زمزمه کرد: -شیده جان میشه یه کاری برام انجام بدی ؟ -آره گلم تو جون بخواهلبخند تلخی رو لب آورد:-می خوام منو ببری ویلای طاها هم وسایلم رو بردارم هم برای آخرین بار با خاطرات پدرم وداع کنم ! شیده با مهربونی جواب داد: -آره خانمی می برمت ! بذار صبحونه بخوریم بعدنمی خواست وقت رو هدر بده ...هرچی بیشتر می موند رفتن براش سخت تر می شد

-من میل ندارم شما بخور زود بریمشیده به اشتباه این حرف ها و رفتارهای افسون رو تعبیر به دلتنگی کرد و از ذهنش گذشت:گناه داره حتما دلش برای خونه اشون تنگ شده ! بهتره زودتر ببرمش شاید حالش بهتر بشه! بوسه ای رو سر دوستش کاشت-باشه گلم پس لباس هاتو بپوشونم بریمموقعی که می خواستند از خونه بیاند بیرون ، افسون با مهربونی مهناز خانم رو بوسید و ازش طلب حلالیت کرد! هرچی بیشتر نزدیک ویلا می شدند ، تپش قلبش تند تر می شداز آینده ی مبهمش، می ترسید! وارد خونه ی کوچکشون که شد با تمام وجودش اشک ریخت و خاطرات خوبش رو با بابا حسین مرور کرد! شیده با اعتراض رفت سمتش و جلوی ویلچر زانو زد-افسون جان نیومدیم اینجا باز گریه کنی ها! خواهش می کنم با این کارهات روح پدرت رو آزار نده ! حالا بگو چی می خواهی تا برات جمع کنیمآهی کشید و نگاهش رو دور تا دور خونه کوچکشون چرخوند ...چیز زیادی نمی خواست با خودش ببرهکل وسایل ساک کوچکش، شامل لباس هاش ، شناسنامه و کارت ملی ، دفتر خاطرات پدرش و قاب عکسشون شدحالا دیگه وقت دل کندن و رفتن بود ...

romangram.com | @romangram_com