#مرد_یخی_پارت_51


تو حال خودش نبود یه لحظه با خدا دعوا داشت و یه لحظه بعد توبه می کرد

یاد حرف های مادر طاها که می افتاد، تمام وجودش آتش می گرفت

نزدیک های غروب بود، طاها و مادرش اومدند دیدنش

افسون خودش رو زد به خواب...حوصله هیچ کس رو نداشتاما کاش هیچ وفت تظاهر به خواب نمی کرد !

تک تک حرف هاشون یادش افتاد و از این همه تنهایی و بی کسی خودش بدش اومد

دوباره اون حرف ها تو گوشش زنگ خوردند

مادر طاها که فکر کرده بود افسون خوابه، به مهنار خانم گفت: تا کی می خوایی این دختر رو پیش خودت نگه داری ؟ نمیشه که تا ابد آویزون شما باشه ببرش بهزیستی و ... تحویل بده

قبل از اینکه مهناز خانم جوابش رو بده، صدای آروم ولی معترض طاها رو شنید:

-مامان این حرف ها چیه؟ چطور دلتون میاد !؟ تا من هستم نمی ذارم افسون رو اون جور جاها ببرید

با یاد آوری جواب مادر طاها، شدت اشک هاش بیشتر شد

romangram.com | @romangram_com