#مرد_یخی_پارت_50
صدای هق هق اش سکوت شب رو شکوند
هنوز هم مرگ پدرمهربونش رو باور نکرده بود !
دستش رو برد سمت قلبش و فشار داد! ...قلبش از نبود پدر درد می کرد !
از عمق وجودش ،با درد زمزمه کرد : من تاج سر ندارم دیگر پدر ندارم می سوزم از هجرانبابا ز تن شده قرارم که من پدر ندارم
اشک هاش یکی یکی راه باز کردند، انگار رو صورتش سیل اومده بود!
هنوز هم داغ نبود پدرش، براش تازه بود
انقدر غصه بهش فشار آورد، یه لحظه اعتقاداتش رو فراموش کرد ...با اعتراض سر بلند کرد سمت خدای بالا سرش
-خدایا منم بکش نذار بیشتر عذاب بکشم! موندم به امید کی ؟! تو که همه کسم رو ازم گرفتی !جونمو هم بگیرراحتم کن ! خودت که امشب شاهد بودی زن عمو شیده چی می گفت !دیدی چطور خون به دلم کرد! نذار بیشتر از این محتاج دیگران باشم ... تو که خوب منو تنها کردی برات کاری نداره گرفتن جون من
درست چند ثانیه بعد ، پشیمون شد و از خدا طلب بخشش کرد
-خدایا ببخش کفر گفتم!
romangram.com | @romangram_com