#مرد_یخی_پارت_48


طاها اهل مقدمه چیدن نبود به خاطر همین یه راست رفت سر اصل مطلب-اومدم با خودم ببرمت خونه ! -کدوم خونه ؟ -خونه خودت دیگهافسون با غم نالید -من که خونه ای ندارم ! اونجا وقتی خونه ام حساب می شد که سایه پدری بالا سرم بود اما حالا من نمی تونم برگردم اونجا-یعنی چی که نمیتونم ؟ تو که نمی خواهی تا ابد مزاحم عمو اینا باشیشیده با عصبانیت پرید وسط حرف طاها-پسر عمو ! کی گفته افسون مزاحم ماست ؟ در ضمن افسون راست میگه درست نیست بیاد اونجا ! میدونی اونوقت چه قدر پشت سرتون حرف در میارن هر چی باشه نامحرمید خوب نیست تو یه خونه تنها باشند طاها نگاه عصبانیشو سوق داد سمت شیده-اولا ما به حرف مردم چیکار داریم ! دوما یه صیغه محرمیت بینمون میخونیم تا وقتی که حال افسون خوب بشه و بتونیم ازدواج کنیمحالش از این همه خودخواهی طاها بهم خورد ! دلش می خواست پاشه و تمام دق و دلی این چند وقت رو سر این مرد خالی کنه ! چطور به خودش جرات داده بود تو این شرایط حرف از ازدواج و ... بزنه !پتو رو کشید روسرش و اجازه باریدن به اشک هاش داد دلش برای این همه تنهایی و بی کسی خودش می سوخت !یاد متنی افتاد که تو دفتر پدرش دیده بود،آروم زیر لب زمزمه کرد : که اسیر شب یلدا شده ام،دگر آیینه ز من با خبر است،باز هم قسمت غم ها شده ام،وسعت درد فقط سهم من استتا نبینم که چه تنها شده ام ، کاش چشمان مرا خاک کنید،همدم سردی یخ ها شده ام،من که بی تاب شقایق بودم، از دور نگاه صورت درهم ارمیا انداخت! بعد از دعوای اون روزشون، ارمیا یه کلمه با هیچ کس حرف نزده بود! سر و وضع نامرتبش،آرشام رو نگران می کرد ! می ترسید تند رفته باشه ...آخه خوب می دونست ارمیا کسی نیست که از ظاهر و تیپش غافل بشه اما الان درست سه روز می شد که دست به ریش و صورتش نبرده بود و فقط پشت سر هم سیگار می کشیدآهی کشید و آروم دست آنیا رو که رو شونه اش قرار داشت، تو دست گرفت و نوازش کرد -چی کار کنیم آنی ؟ حال ارمیا اصلا خوب نیست

آنیا سرشو رو شونه برادرش گذاشت و آروم جواب داد -نمی دونم داداش! منم دیگه نگران شدم! درسته دلم ازش پره ولی این همه آروم بودنش باعث ناراحتیمه ! معلومه که بدجور تو عذابه ...لباس هاس رو نگاه کن ارمیای همیشه مرتب سه روره لباس عوض نکرده همون تی شرت و شلوارک تنشه حتی حموم هم نرفته !کل روز می شینه رو اون صندلی و سیگار می کشه-به نظرت تند رفتم !؟ نگاه منتظرش رو برد سمت آنیا ...دلش میخواست اون کارش رو تایید یا رد کنه ! داشت تو احساسات متفاوت دست و پا می زداما حرف های آنیا مثل آب رو آتیش بود-به نظرم کار درست رو تو کردی ! هر آدمی جای تو بود اون واکنش رو نشون می داد! خود من وقتی حال بد افسون رو دیدم تحت تاثیر قرار گرفتم یه جورای بیشتر از ارمیا بدم اومد ! ..اون دختر هیچ کس رو نداره، بدنش هم سالم نیست بتونه رو پای خودش وایسته...ارمیا باید می فهمید کارش چه قدر ظالمانه بود آرشام نفسی از روی آسودگی کشید و نگاهش رو برد سمت مشت های ارمیا که با خشم رو میز فرود میومد ...زیر لب زمزمه کرد: -دیوونه شده انگار ...به غیر از زمانی که شراره بهش خیانت کرده بود، دیگه انقدر آشفته ندیده بودمشآنیا برای عوض کردن بحث، صورت آرشام رو چرخوند سمت خودش و با لبخند گفت : -خودت هم دست کمی از ارمیا نداری ! یه نگاه تو آینه به ریش و ابروهای در اومدت انداختی؟ دوست دخترات اینجوری ببیننت دیگه سمتت نمیان !-بهتر ! از وقتی اومدم شمال سیم کارتم رو عوض کردم تا تو خماری بمونند ! احتمال داره رفتم تهران با چندتاشون بهم بزنم ...!بیخیال این چیزها حال داری بریم دیدن افسون؟ امروز آدرس خونه شیده رو از طاهاگرفتم تا برای آخرین بار بریم دیدنشون ! امشب که برگردیم تهران دیگه موقعیتی پیش نمیاد ببینیمشونآنیا همین طورکه داشت چین دامن کوتاه مشکی اش رومرتب می کرد جواب داد: -بریم ! دلم می خواد برای آخرین بار با افسون حرف بزنم ...این چندروز که حال خوبی نداشت نشد ازش کامل طلب ببخشش کنم ! منم یه جورایی خودم رو مقصر می دونمآرشام بوسه ی برادرانه ای رو گونه ی خواهر کوچولوش کاشت-فدای آنی خوش قلبم! پس من برم آماده شم-برو ! فقط لطفا مثل اونروز تیشرت آبیتو نپوش زشته بابا مثلا داغدار هستند! آرشام شونه ای بالا انداخت

-چی کار کنم خب؟پیراهن مشکی ندارم ...همه تیشرت هام رنگی اند...فکر نمی کردم که اینجا قراره این اتفاقات بیافته آنیا یه لحظه تو فکر فرو رفت ...بعد با صدای پر از هیجانی گفت-یافتم ! -چی رو ؟-برو سراغ ارمیا ! به بهونه تیشرت مشکیش باهاش آشتی هم کن !آرشام با تریدید نگاهشو برد سمت ارمیا-آخه می ترسم بدتر عصبانی بشه -تو حالا برو ببینیم چی پیش میادآرشام با قدم های بلندی رفت سمت ارمیا ...وقتی رسید کنار مبلش موند که چی بگه مغزش قفل کرده بودآنیا وقتی دید آرشام پشت مبل وایستاده و چیزی نمیگه خودش دست به کار شد-ارمیا میشه تیشرت مشکی ات رو بدی آرشام ! میخواییم بریم دیدن افسون زشته با پیراهن رنگی برهارمیا با شنیدن این حرف، سرش رو با عصبانیت بالا آورد . چشم هاش سرخ سرخ بود آنیا با دیدن نگاه وحشتناک ارمیا، ترسیدو ناخودآگاه یه قدم عقب رفتچند دقیقه تو سکوت گذشت ...آرشام و آنیا می ترسیدند از واکنش ارمیابالاخره از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقشآرشام نگاه خواهر خشک شده اش انداخت و پرسید : -کجا رفت؟اما جوابی نگرفت...آنیا بدجور از چشم های خشمگین ارمیا ترسیده بود و نمی تونست حرف بزنهبا تیشرت مشکی و پاک نامه برگشت تو سالن ...بدون هیچ حرفی تیشرت رو داد دست آرشام و پاکت رو هم دست آنیاصداش هنوز هم پر از ابهت بود: -این پاکتو بده دست افسوناینو گفت و رفت سمت اتاقشارمیا جواب نامه اش رو تو دست گرفته بود و همش می خوند شاید بیش تر از صد بار دست خط یه سطری افسون رو خونده بود !

لبخند یه لحظه هم از رو لب هاش پاک نمی شد. بعد از چند روز با حال خوشی از جاش بلند شد و رفت خودش رو تسلیم آب گرم کرد ...چه قدر نیاز به این دوش گرفتن داشت

تو این چند روز تمام فکر و ذهنش درگیر افسون بود اما حالا انگار یه باری از دوشش برداشته شد

آرشام و آنیا هر کار می کردند،نمی تونستند سر از کارهای ارمیا در بیارند

بالاخره صدای اعتراض آرشام بلند شد-آنی خانم بهت می گم بذار قبل این که نامه رو بدیم افسون، خودمون یه نگاه بهش بندازیم! میگی نه خیانت در امانته !بفرما تحویل بگیر معلوم نیست تو نامه چی بود حال ارمیا رو زمین تا آسمون عوض کرد ! آنیا شونه ای بالا انداخت و خونسرد جواب داد: -به هر حال درست نبود نامه مردم رو بخونیم ! ولی می تونیم از زیر زبون ارمیا بکشیم آرشام با شنیدن این حرف، بلند زد زیر خنده-جوک می گی آنی! حتما ارمیا هم میاد همه چی رو راست حسینی کف دستت میذاره! هنو نشناختی اون مارمولک رو ! -چه می دونم من! نگه اصلا به ما چه ! معلومه چیزهای بدی توش نبوده آخه افسون ده دقیقه نامه زل زده بود به نامه ! -جدا ؟ من ندیدم آنیا پوزخندی حواله برادرش کرد: -شما داشتی مخ شیده خانم رو می خوردی نیش آرشام خودکار شل شد ...چشمکی زد و با ذوق گفت: -شمارش رو به بهونه افسون گرفتم! میخوام باهاش بیش تر آشنا شمآنیا بی تفاوت بلند شد و رفت سمت اتاقش ...از همون جا بلند داد زد -این بیچاره رو هم مثل باقی دوست دخترات دو روزه میذاری کنار ...من میرم ساکم رو جمع کنمرفت و ندید برادرش چطور با عمق وجودش زمزمه می کنه: -این دختر با همه اونا فرق داره! انقدر عوضی نیستم معصومیتش رو به لجن بکشم ! ****** دو ساعت بعد آرشام و آنیا آماده اومدند پایین اما با دیدن ارمیا که با لباس تو خونه رو مبل لم داده بود، حسابی تعجب کردند -اوهو مگه قرارنیست بریم تهران ؟ چرا آماده نشدی؟ ارمیا بدون این که نگاه آرشام کنه جواب داد-شما برید من یه کار نیمه تموم دارم ، باید تمونش کنمآرشام با عصبانیت پله ها رو یکی دوتا پایین اومد

-پس شرکت چی ؟ میدونی تاحالا چه قدر ضرر کردیم ؟ دود سیگارش رو سمت آرشام نشونه گرفت و آروم زمزمه کرد-بذار به نتیجه برسم زود میام !احساس تشنگی باعث شد از خواب بپره...صورتش پر بود از دونه های ریز و درش عرق ...

بدون این که چشم هاش رو باز کنه، دستش رو برد سمت جای همیشگی پارچ آب

وقتی دید چیزی اونجا نیست ، آروم بابا حسینش رو صدا زد

romangram.com | @romangram_com