#مرد_یخی_پارت_47
که نفسش به نفس پدرش بند بود ! لبش رو با زبون تر کرد-پدرت ... چشم های مضطرب افسون رو که دید نتونست حرفشو ادامه بده-پدرم چی ؟نگفت پدرت سکته کرده ! نگفت تو کماست ! فقط گفت: -آقا حسین حالش بد شده بردند بیمارستان همین جمله کافی بود تا دنیا جلو چشم افسون تیره و تار بشه! همه زندگیش بابا حسینش بود ! شبنم تو چشم های قشنگش حلقه زد ! حال خودش رو نمی فهمید ...بدون توجه به دو تا مرد نگران مقابلش، آروم آروم اشک می ریخت آرشام زیر لب فحشی نثار ارمیا کرد و خم شد سمت افسون-آروم باش دختر خوب ! با گریه چیزی درست نمیشه...برو آماده شو بریم بیمارستان پیش پدرتطاها هم حرف آرشام رو تایید کرد وویلچر رو برد سمت خونهنفهمید چطور آماده شد ...کی لباس هاشو پوشند ...چطور سوار ماشید شد ... تمام ذهنش درگیر پدرش بود ! تنها همدم زندگیش ...نفسش به نفس بابا حسینش بند بودنگاه گنگی سمت طاها انداخت ...تازه داشت به وخامت حال پدرش پی می برد ICU وقتی رفتند سمت می دید نگاه نگران سه تا همراهشو اما درک نمی کرد چی برسر پدر نازنینش اومدهوقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تازه بی قراری هاش شروع شد ...شیده هر چی تلاش می کرد آرومش کنه نمی تونست-افسون جان بیا این لیوان آب رو بخور -نمیخوام شیده ...داره قلبم از جاش کنده میشه ...اگه بابا چیزیش بشه من میمیرم ! شیده با تاسف سری تکون داد ... خودش هم خیلی ناراحت و نگران بود ...آقا حسین رو خیلی دوست داشتصدای پر از بغص افسون، اشک رو مهمون چشم های آرشام و شیده کرد-خدا نمی ذاره بابام چیزیش بشه! ...خدا میدونه تو این دنیای به این بزرگی من غیر بابام کسی رو ندارم ... اون مردی که رو تخت بیهوش افتاده پاهای افسونه! خدا راضی نمیشه یه دختر تنها بی پا بمونه ! یه دختر بی کس آواره بشه ! خدای مهربونم راضی نمیشه مگه نه شیده ؟ شیده دیگه نتونست آروم اشک بریزه ...با صدای نسبتا بلندی زد زیر گریه ...دلش واسه لحن مظلوم افسون ریش بود!
بالاخره وقت رفتن رسید ...روی تخت بیمارستان مردی با کوله باری از نگرانی پر کشید سمت خدای خودش ... رفت و دختر تنهاش رو تنهاتر کردروح افشین و همسرش برای استقبال اومده بودند ... دو دل بود بره پیش همسر و پسرش یا کنار تنها دخترش بمونه !اما نتونست با حکمت خدا مقابله کنه ...روحش پر کشید سمت بالارسالت این مرد به پایان رسیده بود و باید می رفتمردی که به بهترین نحو از آزمایش خدا سربلند بیرون اومدیازده سال نگهداری از دختر معلولش کار کمی نبود...هیچوقت گله نکرد ... با صبوری که داشت، بهشت رو برای خودش خریدکی میگه بهشت فقط زیر پای مادرانه ! این بار بهشت خدا زیر پای پدر فداکاری بود که جوونیش رو به پای هدیه آسمونی خدا ریختآقا حسین رفت تا سرنوشت و آینده ی افسون جور دیگه ای رقم بخوره ...این بار افسون تنهای تنها موند ...دیگه سایه پدری مهربون بالا سرش نبود که همدمش باشه ... براش غذا بپزه و تر و خشکش کنه!
طاها تو بد موقعیتی گیر افتاده بود ! ماموریت رسوندن این خبر رو دوشش سنگینی می کرد !باید حقیقت رو به افسون می گفت اما جراتش رو نداشتنشست جلوی ویلچرافسون سر بلند کرد و با چشم های پر از اشک خیره شد تو چشم های مضطرب طاهاقلبش بی قراری می کرد و محکم خودشو به سینه اش می کوبید ... نمی خواست باور کنه حرفی که تو چشم های طاها می دید ! لب هاش می لرزیدند: -چی شد طاها ؟ بابا خوبه ؟-افسون تو باید قوی باشی مثل همیشه-من قوی ام ! فقط بگو پدرم حالش چطوره ؟ میذارید برم ببینمش !؟دو ساعته اینجاییم ولی همکارهات نذاشتند برم بالا سر بابا حسینم !طاها شروع به دلداری دادن کرد ولی تمام حواس افسون، سمت تختی بود که رو بیمارش پارچه ی سفید کشیده بودند ...چه قدر جثه اش شبیه بابا حسین افسون بود ؟ چشم هاش سیاهی رفت ...دیگه نفهمید دو ر و برش چی میگذره ...نموند تا اشک های از ته دل شیده رو بمونه...نموند
ببینه آرشام چطور به ارمیا فحش می داد و نفرینش می کرد ... ندید طاهای گریون و ناراحت رورفت تو دنیای بی خبری
با حال خرابی خودش رو دم ویلا رسوندتمام اتفاقات سی و سه ساله گذشته اش یه طرف ...اتفاقات این چند روز گذشته هم یه طرف دیگه ! حالش خراب بود اونقدر که تلو تلو می خورد ... یاد چند دقیقه پیش و ضجه های از ته دل و بی قراری های افسون افتاد ! چه قدر دردناک بود دیدن بی کسی یه فرشته کوچولو! تو عمرش هیچ وقت شاهد همچین صحنه های نبود...سه سال پیش که عموش فوت کرد اون و آنیا اشکی نداشتند بریزند و گریه های بچه های عموش هم خیلی تصنعی بود ... اما این چند روز از نزدیک شاهد عشق پدر و دختری شد که ارمیا نا جوانمردانه از هم جداشون کرد ... جلوی در نشست...سرش رو بالا بردو از ته دل خدا رو صدا زداحساس های مختلفی سراغش می اومدند ...یه لحظه از خودش متنفر می شد و یه لحظه دیگه از ارمیاپیشنهاد اون بود سفر به شمال ...اون بود که بی هوا وارد ویلای کناری شدداشت تو عذاب وجدان میسوخت ... تو این چند وقت نه آغوش دختری رو تجربه کرد نه مست شد ...اما تجربه های جدیدی کسب کرد که پر از حس خوب و بد بودندحال بد الانش هم فقط به خاطر افسون نبود ...از درون داغون بود به خاطر حماقت خودش و ارمیا ...به خاطر نچشیدن مزه واقعی عشق و محبت ...به خاطر زندگی بدی که داشتهمه این ها دست به دست هم داده بودند تا آرشام از درون متلاشی بشهدوباره یاد ارمیا افتاد ...با نفرت از جاش بلند شد و در رو باز کرد ...می خواست بره سراغ دوست نامردش و بپرسه حالا که دختر بی نوا رو به خاک سیاه نشوندی دلت خنک شد ؟
نفهمید چطور خودش رو اتاق ارمیا رسوند ...خون جلو چشماشو گرفته بودبدون لحظه درنگ، در رو باز کرد و رفت داخل
همین که ارمیا خواست اعتراضی کنه ...با عصبانیت یقه اشو گرفت و چسبوند به دیوار-چی کار می کنی عوضی ! ول کن یقه روآرشام از بین دندون های کلید شده اش با عصبانیت غرید-اتفاقا اومدم یقه اتو بچسبم و ازت بپرسم دلت خنک شد لعنتی ؟ اون مرد رو به کشتن دادی راحت شدی ؟ هان جوابمو بده راحت شدی کثافت؟ ارمیا سعی کرد آرشام رو عقب هل بده اما انگار قدرت آرشام چند برابر شده بود -چی میگی روانی؟ کی رو به کشتن دادم من ؟ خل شدی تو انگارخنده عصبی کرد و ایندفعه با صدای بلند داد زد : -پس خبر نداری انتقام بچه گونه ات باعث مرگ بابای افسون شدارمیا با شنیدن این حرف وا رفت ...دست از تقلا برداشت و با تعجب نگاه صورت دوستش کرد ...دنبال ردی از شوخی میگشت ...نمیتونست باور کنه اون مرد مرده : -نقشه جدیدتونه !؟ آره ؟ میخواهید اینجوری دست از سر افسون بردارم !؟ اما پوزخند تلخ آرشام، به ارمیا ثابت کرد نقشه ای در کار نیست-کاش نقشه بود لعنتی ! خیالت راحت باشه افسون بدبخت شد دیگه نمیخواد به خودت زحمت بدیآرشام یقه ارمیای مبهوت رو ول کرد و یه قدم رفت عقب-اون دختر بی بابا شد ...تو برنده شدی ...اون به خاک سیاه نشست ...بازم تو برنده شدی ...آفرین تونستی انتقام شراره رو بگیری یه دختر تنها رو تنهاتر کردی ... میگم چطوره انتقامتو تکمیل کنی برو افسونم بکش تا راحت شه آخه میگفت هیچ کسی رو نداره ...نه خونه ای نه فامیلی نه سلامتی نه یه ستاره کوچیک تو این آسمون ...هیچی نداره برو اونم بکش بره پیش خانوادش ...تا راحت شه از دست آدم های پستی مثل من و تو ! اگه بمونه گیر گرگ هایی مثل ما میافته و معصومیتشو از دست میده !حال ارمیا بد بود و با شنیدن حرف های آرشام هر لحظه بدتر می شد ...اون نمیخواست کسی بمیره ...درسته راضی به زندان رفتن یه بی گناه و جدا کردن یه پدر و دختر عاشق از هم بود اما هیچوقت به راضی به مرگ اون مرد نبود!!! -بس کن لعنتی بس کنآرشام بی توجه به حال خراب ارمیا ادامه داد-نبودی ببینی چطور انتقامت جواب داد ...ندیدی خرد شدن اون دختر ...نبودی شکستنش رو از نزدیک تماشا کنی ...حتما برات لذت بخشه نه ؟ حالا آروم گرفت دلت ؟ تونستی به آرامش برسی ؟ امروز همزمان دو نفر رو کشتی یکی رو جسما یکی رو روحا ! حالا باید جشن بگیری ! صور بدی ! بزنی برقصی تو مهندس ارمیا کیانفر بزرگ تونستی یه دختر
بی پناه رو به خاک سیاه بشونیارمیا با عصبانیت هجوم برد سمت آرشام و مشتی حواله صورتش کرد ...با صدای بلند داد زد: -خفه عوضی ...لال شوآرشام دستشو برد سمت خون کنار لبش و پوزخندی زد-حرف حق تلخه نه؟
.......... چشم هاش رو به سختی باز کرد ...انگار یه وزنه سنگین روشون قرار داشت درک درستی از اطرافش نداشت ...دستش رو برد سمت سر پر از دردش و محکم فشار داد ! خاطرات تلخ این روزهاش،دوباره جلو چشمش تداعی شدند مرگ بابا حسین مهربونش ... ! هر چی فکر کرد دیگه چیزی به ذهنش نرسید ! آهی از ته دل شکسته اش بیرون فرستاد !باز هم هوای گریه داشت اما دیگه اشکی براش نمونده بود-بیدار شدی افسون جان ؟ سرش رو چرخوند سمت صدا ...از بین چشم های پف کرده و نیمه بازش تصویر شیده رو تشخیص دادبا صدایی که برای خودش هم نا آشنا بودپرسید: -من کجام ؟ شیده لبخند غمگینی زد ...حرف های دایی روانشناسش رو به خاطر آورد" شما باید قوی باشبد تا افسون بتونه با خودش کنار بیاد ! نبینم نشستید کنارش گریه و زاری می کنید !" ...فوری بغضش رو فرو خورد و با مهربونی جواب داد : -تو خونه ی مایی افسون جان-خونه شما ؟ کی اومدیم اینجا ؟ هیچی یادم نمیاد-آروم باش گلم ! دو روزه که اینجاییم تو حالت خوب نبودافسون سردرگم پرسید-دو روزه ؟ باورم نمیشه من هیچ چیز به خاطر نمیارم ! صدای در اتاق و بعد هم صدای مهناز خانم باعث شد مکالمه اشون نیمه تمام بمونه -شیده مادر حال افسون چطوره؟ -بیایین داخل مامان جان !به هوش اومده
در باز شد و مهناز خانم آروم داخل شد.تو این چند رور بیشتر زحمت مراسم و خاکسپاری و ... با این خانواده بود و حسابی سنگ تموم گذاشته بودندبا مهربونی دستی رو سر افسون کشید-خوبی دخترم ؟ حالت بهتره ؟ اون لحظه افسون با خودش فکر کرد چه سوال مسخره ای ؟ چطور میتونست تو نبود پدرش خوب باشه! اما با وجود حال بدش به رسم ادب به سختی لب هاش رو از هم باز کرد و جواب داد-ممنون -مادر تو که با بی تابی هات مارو نصف جون کردی ! خیلی نگرانت بودیم !دو روزه کامل به هوش نیستی ! موقع خاکسپاری ام هم انقدر گریه کردی کل مردم رو گریه انداختی...یکم به فکر سلامتی خودت باش اون خدا بیامرز راضی نمیشه تو خودتو انقدر اذیت کنی شیده آروم به مادرش اشاره کرد ادامه نده! دلش نمیخواست با این حرف ها دوباره داغ دل افسون تازه بشهاما اون ها خبر نداشتند تو دل افسون چه غوغایی به پاست ...از یه طرف از دست دادن پدرش، کمرش رو شکونده بود ... از طرف دیگه بی کسی و تنهایی اذیتش می کرد دلش یه هم خون ...یه آشنای نزدیک ...مادری. ..برادری...خاله ای...عمویی و... میخواست تا همدرد و شریک غمش باشه اما هیچ کس نبودفکر اینکه بعد از این باید چی کار کنه ...کجا بره ...به کی تکیه کنه، داشت دیوانه اش می کردمهناز خانم وقتی دید افسون تو حال و هوای خودش غرقه!بلند شد-دخترم !من برم تو استراحت کنبدون این که منتظر جواب باشه رفت سمت در ...یهو یادش افتاد برا چی اومده بود ! برگشت سمت افسون-راستی دخترم ! طاها اومده تو رو ببینه . بگم بیاد تو؟افسون آروم سری تکون داد و چشماشو بست ... داشت دیوونه می شد...دلش می خواست تنها باشه اما این آدم ها خیلی گردنش حق داشتند نمی خواست با بی ادبی دلشون رو بشکنه ! طاها در نزده وارد اتاق شد ...بر خلاف همیشه سر و وضعش مرتب نبود ...بدون توجه به شیده، رفت سمت افسون و کنار تختش نشست-سلام افسون جان خوشحالم به هوش اومدی ...خیلی نگرانت بودمافسون به سختی لبخند کم رنگی رو لبش نشوند اما جوابی نداد
romangram.com | @romangram_com