#مرد_یخی_پارت_46
شیشه پنجره را باران شست... از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟! می پرد مرغنگاهم تا دور ... وای ،باران، باران... پر مرغان نگاهم را شست... سبزی چشم تو،دریای خیال، پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز... مرغ سبز تمنایم را،افسوس که قصه مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود و یکی نبود
در کمد رو باز کرد و آروم صندوقچه نقره ای گرون قیمتش رو از داخل کمد بیرون آوردبا لبخند تلخی که به لب داشت ، سمت میزمطالعه اش رفت ... میزی که تو چند ماه اخیر رنگ کتاب به خودش ندیده بود ...شراره دیگه دختر کتابخون گذشته ها نبود ...نه حوصله مطالعه داشت نه وقتشو... همه روزهای هفته به غیر از جمعه ها سر کار بود ...مراقبت از یه پیرزن مهربون هفتاد ساله ...کاری که خاله اش واسه خاندانشون بی آبرویی می دونست...جمعه ها هم تمام روزش به مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته می گذشت صندوقچه رو روی میز گذاشت و دستی روی خاک های نشسته ی روش کشید... همه نامه های پست نشده اش رو تو
این صندوقچه قرار داده بودنامه های که تو طول شش سال با دلی شکسته برای ارمیای از دست رفته اش نوشت! ولی هیچ وقت به دست اون مرد نرسید کاغذها رو برداشت و یکی یکی نگاه کرد ...دنبال نامه خاصی بود ...وقتی چشمش به کاغذ خط دار با حاشیه های مشکی افتاد تمام وجودش اشک شد ...تو این نامه بدترین لحظه های عمر شراره ثبت شده بود با ناراحتی نامه رو باز کرد ...هنوزم رد اشک هاش رو کاغذ به جا مونده بود "سلام به مرد مهربون گذشته های نه چندان دور ...با دلی شکسته و بغضی کهنه برایت از روزهای سخت زندگی ام می نویسم ...خوب می دانم تو با تمام وجود از من متنفری و بدبختی من آرزوی توست . اما کاش فقط یک بار پای حرف هایم می نشستی تا ببینی چقدر از کرده خود پشیمانم !ارمیای عزیزم دلم می خواست زمان به عقب بر می گشت و من دیگر تکرار نمی کردم اشتباهات جبران ناپذیرم را ... و ای کاش تو خبری از این دل سوخته این روزهایم من داشتی ! می دانم اشتباهم به قدری بزرگ است که جای هیچ حرف و حدیثی نمانده ! ولی میخواهم برایت بگویم از دوران تلخ نوجوانی ام شاید کمی دلت رحم بیاید و از گناهم بگذری! یادم نمی رود، چهارده ساله بودم که مرا از آغوش گرمت محروم ساختی ! آن موقع من احساس سرخوردگی داشتم احساس می کردم جذابیتی برایت ندارم ! همه ذهن و فکرم این بود تو را سمت خودم جذب کنم اما افسوس نفهمیدم تو با مردانگی که از هیچ کس نیاموخته بودی فقط به خاطر خودم از جسمم گذشتی بعدها که زیر دست و پای آن نامرد التماس می کردم ارزش کار تو را فهمیدم تو عاشق واقعی بودی و مرا به خاطر خودم می خواستی نه جسمم... ولی من احمق در مقابل خوبی تو چه کردم؟! تمام چهارسال تا هجده سالگی ام را با کینه تو بزرگ شدم! در مهمانی ها سراغ مرد های دیگر رفتم و با آن ها رقصیدم تا حسادت تو را بر انگیزم ! می دیدم وقتی مردی مرا در آغوش می کشد تو چگونه رنگ عوضی می کنی و غیرتی می شوی ...دیدم چگونه بابت کارم تنبیه ام می کنی! اما باز هم دست ار کار های ابله هانه ام نکشیدم ! چون تو را مستحق تمام آن عذاب ها می دیدم ...تویی که طنازی های دخترانه ام را نادید گرفته بودی! تو گفته بودی هجده ساله شوم عروسی میکنیم و من درست یک هفته قبل از تولد هجده سالگی ام زندگی را به کام هردو تلخ کردم! وقتی مادرت به من گفت آن مرد چشم سبز که تو از او متنفر بودی ! از من خوشش آمده و شرط کرده در ازای یک شب با من بودن قرداد میلیاردی با شرکت ببندد ! به عواقب کارم فکر نکردم ! آن لحظه فقط ت*ح*ر*ی*ک
احساسات تو برایم اهمیت داشتآن شب هم زمان با پاره شدن پرده جسمم، پرده پاکی روحم هم نابود شد! چه تلخ شبی بود آن شب ... بدترین لحظه های عمرم را سپری کردم ! درست وقتی جسم سنگین آن مرد روی بدن نحیفم قرار گرفت پی به اشتباهم بردم ! اما خیلی دیر بود! آن شب نبودی تقلاهایم را برای رهایی ببینی ...نبودی گریه های از ته دلم را بشنوی ...نبودی التماس هایم را گوش فرا دهی ! تو فقط لحظه آمدی که من از شدت درد و بی کسی در آغوش جهنمی آن مرد از حال رفته بودم ! چه دیر آمدی مرد من !!..." بغضش شکست ...بیش تر از این نتونست به خوندن نامه ادامه بده ...یاد لحظه به لحظه اون شب جهنمی افتاد ! هیچ وقت خودش رو به خاطر اشتباهش نمی تونست ببخشهتقصیر اون بود که قلب تازه نرم شده ارمیا یخ شد ...سنگ شد ... خوب می دونست خیلی برای یه مرد سخته عشقش رو تو بغل دشمنش ببینه اون هم با بدن برهنه و پاکی از دست رفته!درست سه سال و پانزده روز بعد فهمید اون مرد چشم سبز دشمنی کهنه ای با ارمیا داشت و برای انتقام اون نقشه رو واسشون کشیده بود! -داداش کی میایی برگردیم تهران ! خسته شدم دوست ندارم یه دقیقه دیگه اینجا رو تحمل کنمآرشام با شنیدن صدای پر از بغض خواهرش ، چشم از منظره روبه روش برداشت و سمت آنیا چرخید ...با دیدن اشک های خشک شده و چشم های پف آلودش حس بدی بهش دست داد -چی شده آنی؟ چرا گریه کردی؟ انگار آنیا منتظر این سوال بود، چون با شنیدن این حرف صدای هق هق اش بلند شد-با توام دختر می گم چی شده ؟ کسی اذیتت کرده ؟ آنیا خودش رو تو بغل برادرش جا داد و بریده بریده گفت : -از دو ست وح شیت ب پرس -ارمیا ؟ چه غلطی کرده باز ؟ اذیتت کرد ؟ سرشو رو شونه آرشام گذاشت ...تو زندگی یکنواختی که داشت این مرد تنها کس اون بود ... پدر و مادرشون همیشه دنبال کار و در آمد بیشتر بودند ! ... صداش از بغض زیادی می لرزید -داداشی گفتی به من نمی تونم هیچ وقت محبت ارمیا رو جلب کنم اما من به حرفت گوش نکردم ...انقدر ارزش خودمو آوردم پایین که حالا اون به خودش اجازه میده هر توهینی دلش میخواد بهم بکنه ...منو با زنای ه*ر*ز*ه خیابونی، با همونایی که راحت خودشون رو حراج می کنند یکی میدونه !آرشام با شنیدن حرف های آنیا، از عصبانیت سرخ شد ! درسته آنیا خیلی باز می گشت و تو قید و بند خیلی چیزها نبود اما می دونست هنوزم پاکه چون همیشه حواسش به خواهر کوچولوش بود تا مثل خودش غرق لجن نشه !-غلط کرده مرتیکه ! تقصیر من خره که انقدر شل گرفتم ! همین الان وسایلامونو جمع می کنیم دوتایی برمیگردیم تهران ! دیگه نمیخوام یه دقیقه هم ریختشو تحمل کنم ! تو هم حق نداری دیگه دور و برش بپلکی ! من از اولم بهت گفتم ارمیا آدم نیست ! احساس نداره ! انقدر خودتو عذاب نده واسش آنیا سرشو رو شونه های برادرش گذاشت و بوی عطرشو به ریه هاش فرستاد ...چه آرامشی داشت تو آغوش تنها همدم زندگیش-اگه آدم نیست احساس نداره پس چرا خودت همیشه میری دیدنش و هواشو داری !؟ چرا باهاش شریک شدی ؟من مطمنم برگردیم تهران هم دوباره سراغش میری! -میدونی آنی وضعیت من فرق داره ! من دیدم اون مرد چه ضربه روحی بدی خورده! دلم براش میسوزه ! با همه بدی هایی که داره باهاش کنار میام !چون خیلی تنهاست ! یادمه قبل از خیانت شراره اینجوری نبود خیلی اخلاقش بهتر بود ولی بعد از اون اتفاق دیگه از جنس سنگ شد ...من بدم پستم اما نا رفیق نیستمدوباره صدای هق هق آنیا بلند شد...این بار از سر شوق بود -تو خیلی خوبی آرشام ! تو ماهی داداشی چه قدر خوبه من و ارمیا تو رو داریم...چند روزه با خودم خلوت کردم و به اتفاقات اخیر فکر می کنم ! می بینم تو خیلی از منو ارمیا بهتری میدونی چرا؟ آرشام با لبخند مهربونی نگاهش کرد و آروم پرسید:-چرا آبجی کوچولو؟ -اون روز که کمک افسون کردی فهمیدم دل بزرگی داری ! وقتی دوتایی رفتیم واسه عذرخواهی فهمیدم تو خیلی خیلی خوبی !صدای زمزمه وار آرشام پرده گوش آنیا رو نوازش کرد : -مرسی از لطفت ولی اگه خوب بودم اینقدر غرق لجن نمی شدم ! من خیلی گناهکارم آنیا ! حالم از خودم بهم میخوره ! -داداشی منم حالم از خودم بهم میخوره! فکر می کنم یه موجود به درد نخورم ! اما تقصیر ما نیست شاید اگه ما هم پدری مثل پدر افسون داشتیم الان خوشبخت تر بودبم ! اون روز وقتی سادگی و رفتار بی آلایششونو دیدم حالم از دنیای پر از فریب و تظاهر خودمون بهم خورد ! آرشام از شنیدن حرف های خواهرش به وجد اومد ...خوشحال بود می دید آنیای مغرور انقدر تحت تاثیر قرار گرفته ...با
دست هاش صورت آنیا رو قاب گرفت و بوسه ی نرمی رو پیشونیش کاشت-این بوسه رو زدم تا آرامشو بهت هدیه بدم آبجی کوچولو ! همیشه یادت باشه تنها نیستی و من مرد و مردونه باهاتم ! می تونیم دوتایی دنیامونو از اول بسازیم سخته ولی ممکنهصدای گریه هر دوتاشون بلند شد... چه قدر به کنار هم بودن نیاز داشتند ... گشاید بغض هاییرا که در گلو دارم ،وفای اشک را نازم که در شبهای تنهایی بعد از چند لحظه صدای گریه هاشون بند اومد ولی هنوز دل از آغوش هم نمی کندند ...آنیا میخواست چیزی بگه اما دودل بود ...بالاخره دل به دریا زد-آرشام یه چیز بگم ؟ -بگو عزیزم -ارمیا صبح داشت با وکیلش حرف میزد یه چیزهای گفت اول نمیخواستم بهت بگم ولی حالا نظرم عوض شدآرشام با کنجکاوی نگاش کرد -چی گفت ؟ -در مورد افسون و پدرش بود ... آنیا شروع کرد به تعریف حرف هایی که شنیده بود ! هر لحظه که می گذشت رنگ صورت آرشام کبودتر می شد !-لعنتی ! گفته بودم بهش با اون خانواده کاریش نباشه وگرنه با من طرفه !
آرشام با قدم های بلندی خودش رو به اتاق رسوند و بدون اینکه در بزنه رفت داخل ارمیا رو مبل چرمی سفیدش نشسته بود و داشت سیگار می کشید ... با ابروهای بالا رفته نگاه صورت سرخ آرشام انداخت-اینجا طویله نیستا همینطوری سرتو انداختی اومدی داخل ! یه کم ادب نداری که ... از شدت عصبانیت دندون هاشو محکم رو هم فشار می داد...دوست داشت تک تک دندون های ارمیا رو خرد کنه ...رفت جلو و یقه شو تو دستش گرفت ! ارمیا خونسرد پوزخندی رو چاشنی لبخند مسخره رو لبش کرد -افسار پاره کردی انگار ! -دلم میخواد سر به تنت نباشه ! به توام میگند آدم ؟!حیون صد شرف داره به تو ! همش میگم عیب نداره افسردس شکست عشقی خورده بذار باهاش مدارا کنم اماتو عوضی هرچی میگذره بدترمیشی ! مثلا با این کارهات میخوایی چی رو ثابت کنی ؟-چی شده مگه آرشام فداکار؟
بدون توجه به لحن پر از تمسخر دوستش جواب داد -میخواستی چی بشه ! اون از آنیا که همش اذیتش میکنی و لقب های نامزد سابقتو بهش میچسبونی اینم از افسون بیچاره ! من بهت گفته بودم با اون خانواده کاری نداشته باش وگرنه با من طرفی! لحن ارمیا جدی شد-اولا یقه رو ول کن ! دوما برو خواهر آویزونت رو جمع کن! اگه خودش چراغ سبز نشون نده منم در موردش فکر های بد نمی کنم البته همه دخترها مثل همند !!!دختر خوب وجود نداره ! سوما مثلا میخواهی چه غلطی بکنی ؟ یه میلیارد داری الان بری چک پدرشو پاس کنی ؟ تا جایی که من خبر دارم حساب های بانکیت که به مدد دوست دخترهای رنگارنگت به یه میلیارد نمی رسه ! بابای عزیزتم جونش به پول هاش بنده ! پس زر اضافی نزن !من اون دختر رو با خودم میبرم تهران هیچکس هم جلودارم نیست ... با کلافگی یه قدم عقب رفت... حالش خیلی بد بود نمیدونست باید چی کار کنه ! از یه طرف هنوزم ارمیا رو دوست داشت واز طرف دیگه نمیخواست افسون اون دختر معصوم و مهربون تو دردسر بیافته !-چی میخواهی از جون اون دختر !؟ بیاد به پات بیافته بگه غلط کردم باهات تند حرف زدم خوبه؟ راضی میشی ؟ دست از سرش بر می داری ؟ -نه ! نه ارمیا انقدر قاطع و بلند بود که باعث شد آرشام با بی حالی رومبل بشینه و آروم بپرسه : -آخه چرا؟ میدونستم تو کینه شتری داری اما نه تا این حد.. مگه اون دختر باهات چیکار کرده که اینجوری داری بدبختش می کنی؟ بابا اون روز تقصیر ما یود اشتباهی رفتیم تو ویلای اونا ! اگه کسی هم باید شاکی باشه ما نیستیم !-اون دختر باید تاوان پس بده ! می فهمی تاوان ! آره من ازش کینه دارم نه فقط به خاطر لحن بدش ! به خاطر اینکه من اون لعنتی رو روی اون ویلچر میبینم یاد شروع بدبختی هام می افتم ! همون وقتی که شراره پاش شکست و رو ویلچر نشست بدبختی های ما هم شروع شد...اون دختر باید تاوان بدبختی منو بده ! آرشام سری از روی تاسف تکون داد و پوزخند عمیقی رو لبش کاشت -تو مریضی ارمیا ! باید بری پیش روانپزشک ! میخواهی انتقام غلط اضافی یکی دیگه رو از یه آدم بی گناه بگیری !-هرجور دوست داری فکر کن ولی مطمنم با بردن اون دختر روحم به آرامش می رسه !خم شد سمت آرشام و با لحن غمگینی زمزمه کرد: -گاهی با خودم فکر می کنم اگه من اون موقع ها که شراره میخواست بهم نزدیک بشه ازش دوری نمی کردم و جسمشو تصاحب می کردم اون اتفاقات نمی افتاد !منم مقصرم الان میخوام جبران کنم با نزدیکی با افسون !آرشام با غصه چشماشو بست...نمیدونست برای کی باید ناراحت باشه !
-اون دختر پاکه معصومه ! نکن اینکارو باهاش بدبختش نکن !-تو نمیخواد واسه بدبخت بیچاره ها دل بسوزونی ! دلم نمیخواد تو کارم دخالت کنی وگرنه بد میبینی وقتی دید ارمیا کوتاه بیا نیست بلند شد و با عصبانیت انگشت اشارشو سمتش گرفت-منو تهدید نکن خنده ام میگیره ! من کوتاه بیا نیستم یا کلاهبرداری تو رو ثابت می کنم یا یه میلیارد رو جور می کنم ! حتی به قیمت فروش سهامم ! پس بهتره از خر شیطون بیایی پایین و بری از یکی دیگه انتقام بدبختیتو بگیریاینو گفت و رفت بیرون ! نموند پوزخند ارمیا رو ببینه-آرشام عوضی هم واسه من آدم شده !لباس پوشید و با عجله خودش رو رسوند در ویلای کناری...نفس عمیقی کشید و دستشو رو زنگ گذاشتشیده با شنیدن صدای در از رو ماسه ها بلند شدحرف های طاها رو که گفته بود به هیچ وجه در رو باز نکنید رو فراموش کرد و بی هوا دستش رو برد سمت دستگیره و بازش کردبا دیدن مرد پشت در لبخند آشنایی زد و با خجالت سلام آرومی دادآرشام با دیدن صورت رنگ پریده وکمی کبود شیده ماتش برد ...چند ثانیه بدون پلک زدن نگاهش کرد ! وقتی دوباره صدای سلام شیده رو شنید به خودش اومد و نگاه خیرشو برد سمت درخت ها ...دلش میخواست بپرسه چه اتفاقی افتاده اما جلوی خودش رو گرفت -سلام شیده خانم ببخش مزاحم شدم افسون هست ؟ -خواهش می کنم ! بله اجازه بدید برم صداش کنمدوباره نگاهشو برد سمت چشم های آبی دختر خجالتی رو به روش...با لبخند مهربونی جواب داد-ممنونم-ببخشید تعارفتون نمی کنم داخل چون طاها و آقا حسین نیستند و ... آرشام وسط حرف شیده پرید-میفهمم درست نیست بیام داخل ! خودتونو اذیت نکنید من ناراحت نمیشم همین جا منتظرم شیده لبخندی زد و سبکبال سمت اتاق افسون پرواز کرد ...حس خاصی نسبت به این مرد داشت ..اولین بار که دیدش از ظاهر زنونه اش خوشش نیومد اما با تعریف های افسون و رفتار خوب آرشام دیدش عوض شد ... افسون رو تخت دراز کشیده بود و داشت به آینده نامعلوم خودش و پدرش فکر می کرد ...می دونست نباید دل خوش غریبه هایی مثل. طاها باشهطاها خیلی کمکش می کرد ولی گاهی رفتار و حرف هاش افسون رو می رنجوند ! مثل یک ساعت پیش که می خواست
بره دنبال کار آقا حسین زیر لب غرغر می کرد و می گفت بابات خیلی سادست که گول این آدما رو خورده پول میخواست میومد سراغ خودم ! من که میخواستم پاهاتو عمل کنمانگار نه انگار چند ساعت پیش از افسون به خاطر رفتارش عذرخواهی کرده بود ! این کارهای طاها کم کم افسون رو به این نتیجه می رسوند که اون مرد عاشقش نیست و دچار یه حس زودگذره!با باز شدن در خونه ،سرشو بلند کرد-افسون-جانم ؟ -آقا آرشام اومده دم در با تو کار داره !دنبال صاحب این اسم گشت انقدر ذهنش درگیر بود که نمیتونست تمرکر کنه-آرشام ؟-بابا همسایه بغلی ...داداش آنیا-آخ چه حواس پرت شدم من ! تعارف می کردی بیاد داخل -اون وقت طاها ما رو میکشت !-وا اون پسر که خیلی بی آزاره ! طاها هم میشناستش! -حالا زود باش بریم زشته منتظربمونه! افسون نگاه معنادارش رو سمت شیده نشونه گرفت ...لبخند کم رنگی رو لبش آورد: -تو چرا شور پسر مردم رو می زنی !شیده احساس می کرد داره لو میره زود رفت سمت ویلچر-ا لوس نشو بیا بشین بریمبا لبخند رو ویلچر نشست و سعی کرد به گونه های رنگ گرفته شیده فکر نکنه !وقتی دم دررسیدند با اصرار از آرشام خواست بیاد حیاط و حرفشو بزنه !آرشام اومد داخل و در رو نیمه باز گذاشت-خب من گوشم با شماست آقا آرشام! قبل از اینکه آرشام حرفی بزنه شیده با یه عذرخواهی ترکشون کرد ... با اینکه خیلی کنکجاو بود اما دوست نداشت مثل آدم های فضول کنارشون وایسته! آرشام با چشمش مسیر رفتن شیده رو دنبال کرد-راستش راجبه پدرته! وقتی شنیدم چی شده خیلی ناراحت شدم! نمیدونم ارمیا چرا اینجوری می کنه ! اما من هر کمکی
از دستم بربیاد دریغ نمی کنمافسون لبخند تشکر آمیزی رو لب آورد ...چقدر جنس محبت آرشام و طاها با هم فرق داشت... -ممنون از این همه خوبیتون ! راستش نمیدونم چی بگم ! در برابر این همه بزرگواریتون کم آوردم-دختر خوب ! فعلا که کاری نکردم!-همین که حاضرید بهم کمک کنید خودش یه دنیا ارزش دارهقلب آرشام با دیدن اشک جمع شده تو چشم های افسون از درد مچاله شد .. این دختر انقدر تنها بود که با یه همدردی ساده حالش منقلب می شد ...برای این که فضا رو عوض کنه لحنشو شیطون کرد -حالا فیلم هندی نشو ! اه اه جمع کن خودتو دخترم انقدر احساساتی ! لبخند کم رنگی رو لب های افسون نقش بست ... -حالا به نظرتون میشه واسه پدرم کاری کرد؟ ما که پول کافی نداریم ! -ببین سه تا راه بیشتر وجود نداره! یا من باید کاری کنم ارمیا از خر شیطون بیاد پایین که اینکار یکم سخته من دوستمو میشناسم یه دنده و لجبازه یا اینکه ثابت کنیم کلاهبرداری بوده راه سومم اینه پولو جور کنیم-با این حساب فقط راه دوم ممکنه جواب بده ! اون مرد که کوتاه بیا نیست منم که پول ندارم ! آرشام ناخودگاه دستشو برد سمت ویلچر و با انگشتاش لمس کرد -پولش با من ! اگه میگم اومدم کمک یعنی همه جوره هستمافسون خواست اعتراضی کنه اما وقتی چشمم به صورت بهم ریخته طاها افتاد که جلوی در خونه وایستاده بود و حال و روز خوبی نداشت حرف تو دهنش ماسید ... دلش گواهی بدی می داد -چی شده طاها ؟ چرا انقدر بهم ریخته ای؟ با این حرف افسون ، آرشام برگشت عقب و نگاهشو دوخت سمت طاهای ناراحت ...بوی اتفاقات بد به مشام می رسید...طاها کلافه دستی تو موهاش کشید و با قدم های آرومی اومد سمتشون ...نمیدونست این خبر رو چطور باید به افسون بده ... از شدت ناراحتی قلبش داشت میومد تو دهنش!سلام آرومی داد و جواب های آروم تری شنید-طاها جون به لبم کردی ! بگو چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ نگاه چشم های نگران افسون انداخت ... باید خبر بد رو چطور می داد؟ خودش هم نمیدونست! به خاطر شغلش خیلی خبر بد به دیگران داده بود ولی این بار فرق داشت !طرف مقابلش یه دختر حساس و شکننده بود
romangram.com | @romangram_com