#مرد_یخی_پارت_45


کلافه دستش رو از رو صورت شراره برداشت ...لحنش پر از سرزنش شد

-فکر نکن کارهات یادم رفته الان چون مریضی چیزی بهت نمیگم ! همین که خوب بشی باید بهم جواب پس بدی و بگی این درس ها رو کدوم پدر س*گ*ی بهت یاد داده! از امروز هم دیگه حق نداری شب ها پیش من بخوابی ! یه مدت که ویلچرنشین شدی حالت جا میاد و دیگه غلط اضافی نمی کنی!

چشم های پر از شبنم شراره هم نظر ارمیا رو عوض نکرد ! از اون شب شراره مجبور شد تنها تو اتاقش بخوابه ! اما روز به روز اطلاعاتش بیشتر می شد و عشوه هاش هم پر رنگ تر ! انگار اونم مثل ارمیا شمشیر رو از رو بسته بود !

با این همه هنوزم روزها کنار هم بودند

ویلچر نشینی خیلی برای شراره سخت می گذشت ، اما با کمک ارمیا از پس سختی هاش بر میومد !

یاد روزی افتاد که هم کلاسی هاش بهش گفتند چلاق ! اونم دلش شکست ...ارمیا که فهمید کلی دلداریش داد و گفت حتی اگه تا آخر عمرتم رو ویلچر میموندی من دوست داشتم !

چه قدر اون روزها احساس خوشبختی می کرد ! با اینکه پدر و مادرش رو فقط روز اول تو بیمارستان دیده بود اما باز احساس کمبود نداشت. آخه یه مرد با سینه ستبر، تکیه گاه روزهای سخت زندگیش بود و جای خالی همه رو یه تنه پر می کرد!

آهی کشید و دوباره چشم دوخت به صفحه کوچیک تلویزیون سیاه و سفیدش

باید باور می کرد اون روزهای خوب گذشته و دیگه خبری از اون مرد همیشه همراه نیست که کمبود های زندگیش رو پر کنه ! حالا خودش بود و حوض تنهایی هاش

صدای قطرات بارون که بی رحمانه خودشون رو به پنجره می کوبیدند باعث شد شراره بلند شه و بره سمت پنجره ی غبار گرفته اتاق وقتی چشمش به اشک های آسمون افتاد ناخودآگاه زمزمه کرد :

romangram.com | @romangram_com