#مرد_یخی_پارت_43


یه قدم بیشتر نمونده بود که اسیر خشم ارمیا شه

شروع کرد به دوییدن ...ارمیا هم دنبالش

-وایستا شراره !

سرعتش رو بیشتر کرد ...رفت سمت پله ها ... نفهمید چی شد که یهو پاش پیچ خورد و از چند تا پله پایین افتاد!

به خاطر آرام بخشی که بهش زده بودند چشم هاش سنگینی می کرد اما اون با مقاوت مثال زدنیش تسلیم خواب نمی شد !

، نگاهش رو تو اتاق چرخوند ... شباهتی به بیمارستان هایی که تو فیلم ها نشون می دادند و واسه بدبخت بیچاره ها بودند نداشت !

پول زیاد، گاهی به دردش می خورد !مثل الان که تو بهترین بیمارستان تهران یه اتاق خصوصی با تمام امکانات تو اختیارش بود !

چشم های نیمه بازش رو سوق داد سمت پای گچ گرفته اش ... زیر لب فحشی نثار دوست هاش کرد !

چه روز نحسی بود اون روز ! هم ارمیاش رنجیده خاطر شد و هم پاش شکست !

چشم هاش هر لحظه بسته و بسته تر می شد دیگه مقاوت فایده ای نداشت ... سرش رو برد سمت چپ بالش و خواست اسیر خواب بشه اما تو یه لحظه وجودش گر گرفت و خوابش پرید ...وقتی هوشیارتر شد فهمید دست های گرمی

romangram.com | @romangram_com