#مرد_یخی_پارت_42


چند بار پلک زد تا بفهمه خواب نیست !

وقتی مطمن شد بیداره خشم تمام وجودشو فرا گرفت !

دلش نمیخواست شراره به این زودی بزرگ شه چون اون وقت کارش سخت می شد !

اگه تا حالا تونسته بود از جسم این دختر بگذره به خاطر این بود که خودش رو حیوون نمی دید به یه بچه هر چند که عشقش باشه،دست درازی کنه !

شراره دید شعله های خشم رو تو چشم های ارمیا و نا خودآگاه از ترس پا عقب کشید

درسته این مرد بهش محبت می کرد ...بهش می گفت عزیزم ! اما عصبانیتش کشنده بود و شراره به شدت وحشت داشت از آتش زیر خاکستر وجود این مرد !

صدای بلند ارمیا چهار ستون خونه رو لرزوند

-این چه وضعشه شراره ! کدوم احمقی تو رو به این شکل انداخته!؟

مغزش از ترس قفل کرده بودو فرمان هیچ کاری رو نمی داد ! خطر تو کمین بود ...ارمیای خشمگین هر لحظه بیشتر نزدیکش می شد...

بالاخره راهی به ذهنش رسید! باید فرار می کرد

romangram.com | @romangram_com