#مرد_یخی_پارت_35
-آخه خرگوش کوچولو ! اگه می خواستم بلایی سرت بیارم تا حالا آورده بودم ! قراره شما بزرگ شی... خانم شی ...بعد با هم ازدواج کنیم
خنده ی پهنی رو صورت شراره نقش بست... ده سالش بود و درک درستی از ازدواج نداشت اما بودن با پسر خاله ی مغرور و اخموش رو به همه دنیا ترجیح می داد
-حالا وایستا ببینم شما با اجازه کی رفتی به اون دوستت گفتی شب ها تو بغل من می خوابی ؟مگه من قبلا بهت نگفتم این موضوع یه رازه بین من و تو ! نباید به هیچ کس بگی ...
با ترس نگاهشو از چهره ی اخمو ارمیا گرفت و به سینه پهنش دوخت ...وقتی این مرد اخم می کرد خیلی ترسناک میشد
با لحن مظلومی جواب داد
-خب تقصیر من چیه ! اون دوستم گفت تو مرد یخی هستی اصلا احساس نداری خیلی خشک و بداخلاقی منم ازت دفاع کردم و گفتم اصلا هم پسر خاله من یخ نیست شبا که تو بغلش میخوابم داغ داغه
چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد ...وقتی دید ارمیا چیزی نمی گه با ترس سرش رو بالا آورد ... با دیدن لبخند رو لب های پسر خاله اش نفس راحتی کشید ...خداروشکر خبری از دعوا و توبیخ نبود !
صدای سوت کتری باعث شد تا شراره از مرور خاطرات گذشته اش دست بکشه ! آهی کشید و بلند شد ...
چند سال بود حسرت همراه همیشگی لحظاتش شده بود !
حسرت میخورد از این که چه راحت و تلخ عشق ارمیاش رو از دست داد و تنها شد !
romangram.com | @romangram_com