#مرد_یخی_پارت_31
طاها اینو گفت و تو چشم های مشکی افسون غرق شد ..هنوزم عاشق این دختر بود
صدای قیژ قیژ فنرهای تخت، رو اعصابش راه می رفتند ...
با عصبانیت از روی تخت کهنه و فرسوده اش بلند شد و نیم نگاهی سمتش انداخت
-تو هم دیگه کهنه شدی رفیق قدیمی ! یادم باشه این ماه حقوقم رو گرفتم ببرم عوضت کنم ! البته اگه پولی واسم بمونه !
با قدم های کوتاه سمت پنجره ی غبار گرفته ی اتاق کوچکش رفت
تا صبح یک لحظه هم نتونسته بود چشم رو هم بذاره ...
باز مثل هرشب دلش هوای آغوشی رو کرده بود که میدونست هیچوقت دیگه نمیتونه طعمش رو بچشه
آهی کشید و نگاهش رو به آسمون آبی دوخت ... از ته دل آرزو کرد بال در بیاره و پر بکشه سمت آسمون ...
-خدایا خسته شدم از زمینی بودن، کاش میشد بیام پیش خودت
یه آه دیگه از دل شکسته اش بیرون اومد
romangram.com | @romangram_com