#مرد_یخی_پارت_25
یه حس ناشناخته اون رو سمت افسون می کشید
شاید از افسون متنفر بود چون خوشبختی رو تو چشم های اون دختر دیده بود !
"خوشبختی" چیزی که هیچ وقت ارمیا طعمشو نچشیده بود
میخواست انتقام تمام ناکامی های زندگیشو از اون دختر بگیره
یاد عکس العمل افسون افتاد وقتی بهش گفت بیا بامن بریم تهران، چشم های از حدقه در اومدش صحنه جالبی درست کرده بودند ...
بعد هم جواب قاطعانه اش که گفت "بمیرم هم این کار رو نمی کنم "
اما وقتی ارمیا تهدیدش کرد و گفت" تا شب وقت داری فکر کنی اگه پیشنهادم رو قبول نکنی پدرت تا اخر عمرش تو زندان میمونه و آب خنک میخوره ! اما اگه قبول کنی همراهم بیایی منم کاری می کنم آزاد بشه ! این که چرا میخوام با خودم ببرمت تهران رو بعد میگم تو فعلا فکراتو بکن و تا شب بهم خبر بده!"
بعد از شنیدن این حرف ها رنگ نگاه افسون عوض شد و از اون سختی اولیه در اومد ...
حالا ارمیا مشتاقانه منتظر شب بود تا جواب افسون رو بشنوه
برنامه های زیادی تو سرش داشت !...می دونست کارش دیوونگی محضه اما بازم رو تصمیمش مصمم بود !میخواست اون دختر رو با خودش ببره تا انتقام تمام بدبختی هاشو بگیره
romangram.com | @romangram_com