#مرد_یخی_پارت_24
یه حس عجیبی داشت اما نمیدونست چه حسیه!؟
تو ذهتش تمام حرف هایی که بین اون و افسون رد و بدل شده بود رو یکی یکی مرور می کرد
چه قدر براش لذت بخش بود تحقیر کردن یه دختر بی پناه!
یاد جمله هایی افتاد که امروز واسه حقیر کردن اون دختر به کار برده بود
"چلاق ...گدا ... یه آدم بی خاصیت ... بدبخت بیچاره و صدتا کلمه مشابه دیگه"
هنوزم دلش خنک نشده بود
خودش هم دلیل این همه نفرتش رو درک نمی کرد ...
تو طول زندگی سی و چند ساله اش هیچ وقت آدم خوبی نبود و اطرافیانش رو آزار می داد ...همیشه با هوای نفسش جلو می رفت و ارزش های انسانی رو زیر پاش له می کرد
اما این بار انگار ترمز بریده و همه خط قرمزها رو رد کرده بود
درک نمی کرد این حال عجیبش رو
romangram.com | @romangram_com