#مرد_یخی_پارت_23


-باشه پس من میرم ! یادت باشه خودت نخواستی پدرت آزاد شه !

افسون با شنیدن اسم پدرش ماتش برد! این مرد از کجا می دونست پدرش تو زندانه ؟

یاد حرف چند دقیقه پیش ارمیا افتاد" اومدم باهات معامله کنم"

یعنی میخواست سر پدرش معامله کنند؟!

همین که دید ارمیا داره از در خارج میشه داد زد :

-وایستید ! قبوله به حرفاتون گوش میدم ! فقط بگید چی میخوایید

ارمیا لبخند شیطانی زد و سمت افسون برگشت:

-من حاضرم پول آزادی پدرت رو بدم ولی به یه شرط

-چه شرطی

-تو همراه من میایی بریم تهران ! دست هاشو تو جیب کتش کرده بود و بی هدف راه می رفت !

romangram.com | @romangram_com