#مرد_یخی_پارت_160


شخص پشت در کسی جز دوست و خواهر چندیدن و چند سال اش نبود.

با خوشحالی دکمه آیفون و زد.

چادر سفیدی که چند لحظه پیش باهاش نماز خونده بود و رو سریع سر کرد و بال گشود سمت حیاط

نفهممید چطور خودش رو به شیده رسوند و تنگ اون رو تو آغوش گرفت

هیچ کدوم حرف نمی زدند و فقط اشک دل تنگی می ریختند

بعد از چند دقیقه، شیده کمی عقب رفت و از بالا به پایین به افسون نگاه کرد...صدای بغض آلودش تو فضای حیاط پیچید

-وای باورم نمیشه! آرشام می گفت خیلی خانم شدی اما من باورم نمیشد ...خدای من چه قد بلندی داری!

دوباره دوست اش رو تنگ تو آغوشش کشید

-عزیز دلم خیلی برات خوشحالم ! با اینکه نامردی و بی معرفت! اما هنوزم خواهر خوب منی

با ناراحتی بوسه ای رو گونه شیده کاشت

romangram.com | @romangram_com