#مرد_یخی_پارت_159
-xperia zr!
نگاهش رو سمت افسون ایستاده تو چارچوب آشپزخونه برد و با پوزخند گفت:
-گوشی نو مبارک ! میبینم که پدربزرگ پولدارت خیلی بهت می رسه! امروز و فردا هم حتما خواستگار بهتر از من واست پیدا می کنه!
افسون با کلافگی سری تکون داد ...خسته بود از این همه جر و بحث بی فایده
-تموم اش کن خواهش می کنم! فکر می کردم خیلی دلت برام تنگ شده اما از وقتی برگشتم کارت شده متلک انداختن و بد و بیراه گفتن به بابا یونس ! چرا نمی خواهی قبول کنی من اون افسون تنها و بی کس چند ماه پیش نیستم اما این دلیل نمیشه بخوام تو رو اذیت کنم یا اینکه ساده ازت بگذرم! البته اینم بدون من ارمیای مهربون خودم رو میخوام نه مردی که حتی به پدربزرگ زن اش هم حسادت می کنه!
از نگاه ارمیا نمی شد هیچ چیزی خوند ...نگاهش گنگ بود ...گوشی رو روی میز گذاشت و بدون هیچ حرف اضافه ای راه اتاق اش رو در پیش گرفت.
صدای زنگ در باعث شد تا قرآن توی دست اش رو آروم ببنده و بوسه ای نرم روی جلد چرمی و نفیس اون بزنه
این قران رو بعد از عمل ، بابا یونس بهش هدیه داد و تو این چند هفته اخیر همدم لحظه های سخت زندگی اش بود.
همین طور که سمت آیفون می رفت زیر لب آروم زمزمه کرد : خدایا ممنونتم ...بازم فقط هدیه ی آسمونی ات تونست دل بی قرار منو قرار بده ! می دونم هستی و حتما کمکم می کنی !
نفس عمیقی کشید و به صفحه ی آیفون چشم دوخت ...کم کم لبخند زیبایی رو لب اش نقش بست
romangram.com | @romangram_com