#مرد_یخی_پارت_156
-می شنوم بگو !
سرش رو روی سینه ی مردش گذاشت و آروم شروع به صحبت کرد:
-بهت حق می دم ناراحت باشی ...بهت حق میدم از دستمون دلخور باشی اما ازت می خوام تو هم به بابا یونس حق بدی نگران نوه اش باشه ..اون قصد نداشت برای همیشه منو از تو جدا کنه فقط می خواست مطمئن بشه یادگار دخترش رو قراره دسته خوب آدمی بسپاره ..حالا که به تو اعتماد کرده و اجازه داده بیام پیش ات ازت خواهش می کنم این کدورت رو کنار بذار
من می خوام هم خانواده ام رو داشته باشم هم تو رو ...البته نمی دونم تو چه آینده ای برامون در نظر گرفتی! و می خواهی این رابطه رو تا کجا پیش ببری!
با شنیدن این حرف، ارمیا دست اش رو از روی چشم هاش برداشت و با اخم نگاهش کرد:
-منظورت چیه ؟ خب رابطه مون قراره ختم بشه به ازدواج دائم مگه تو غیر این می خواهی؟
نیم خیز شد و با استرس زبون اش رو روی لب های خشک شده اش کشید ...
وقتی کمی به خودش مسلط شد، نگاهش رو از رو تختی گرفت و سمت چشم های منتظر ارمیا برد
-راست اش من یه شرط برای ازدواج دائم دارم بگم؟
تا چند لحظه جوابی نشنید و همین مساله استرس اش رو بیشتر کرد ...بالاخره صدای بم ارمیا فضای اتاق رو پر کرد :
romangram.com | @romangram_com