#مرد_یخی_پارت_155


-ارمیا ...

چرخید سمت اش

-هیس هیچی نگو! دلم نمی خواد چیزی بشنوم ! بذار کمی تنها باشم.وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست ...انقدر استرس داشت که نتونست زیبایی اطراف رو ببینه

با قدم های نامطمئنی سمت تخت رفت...

سرش پایین بودو داشت با انگشت های دست اش بازی می کرد تا شاید کمی از استرس اش کم بشه

وقتی کنار تخت رسید ارمیا رو دید که دراز کشیده و دست اش رو روی چشم هاش گذاشته

اول مانتوش رو از تن درآورد و تو چوب لباسی آویزون کرد.

نگاه اش به تاپ قرمز تو تنش افتاد که تضاد جالبی با شلوار جین آبی اش ایجاد کرده بود ... لبخندی از روی رضایت زد و کنار دست ارمیا دراز کشید...با خجالت بوسه ای رو گونه اش کاشت و با ناز گفت:

-آقایی میشه حرف بزنیم

ارمیا سعی کرد جلوی کش اومدن لب هاش رو بگبره و همچنان جدی باشه اما ته دل اش خدا رو بابت داشتن افسون شکر می کرد

romangram.com | @romangram_com