#مرد_یخی_پارت_154
-کجا بودی؟ آسمون رو به زمین دوختم و زمین رو به آسمون اما نتونستم پیدات کنم
با ناراحتی جواب داد:
-بابا یونس عصبانی بود... بهش حق بده اون از نوع آشنایی ما خبر نداشت باید خودمون بهش می گفتیم اما ما تعلل کردیم...وقتی فهمید بین ما چی گذشته بهم ریخت ... رفتیم شیراز ...منم از دوری ات ناراحت بودم اما چاره ای نداشتم بای اول خانواده ام رو راضی می کردم تا بتونم پیش ات برگردم... بابا یونس اصرار کرد بریم برای عمل پاهام تا بعدش اجازه بده بیام پیش ات...وقتی من تونستم با جراحی و فیزیوتراپی کمی راه برم تازه برای مجتبی قلب پیدا شده بود و به خاطر همبن دوری مون انقدر طول کشید.
نگاه پر از تردید ارمیا تو صورت بغض کرده ی افسون چرخید:
-آدم های من حتی تو شیرازم دنبالتون گشتند پس چرا ردپایی ازتون پیدا نکردم؟
-آخه بابا یونس حواس اش بود تا نتونی پیدامون کنی ...حتی نذاشت اسم منو مجتبی تو لیست بیمارهای اون بیمارستان نوشته بشه...کارهای بانکی اش رو هم از طریق دوستاش انجام میداد...
با دیدن دندون های کلید خورده ارمیا و صورت برآشفته اش ، حرف اش رو قطع کرد ...ارمیا واقعا وحشتناک شده بود ...با دلهره به صورت برافروخته ی مرد رو به روش چشم دوخت.
-بابا یونس ات حق نداشت تو رو از من بگیره ..حق نداشت بدون اجازه من تو رو بفرسته زیر تیغ جراحی...می دونی چه قدر نقشه واسه عمل پات داشتم!...می خواستم با اون کارم همه ی گذشته رو از دل ات در بیارم اما پدربزرگ ات با
خودخواهی اش همه ی برنامه های منو بهم ریخت. از دست تو هم دلخورم چون بهم قول دادی تنهام نذاری اما به قولت عمل نکردی
افسون رو رها کرد و سمت پله ها رفت اما کت اش از پشت کشیده شد
romangram.com | @romangram_com