#مرد_یخی_پارت_153
لحن صداش کمی جدی بود و همین دل افسون رو لرزوند
از آینده می ترسید ...از اینکه مجبور بشه بین خانواده اش و ارمیا یکی رو انتخاب کنه واهمه داشت.
تو طول مسیر هر دو با وجود دلتنگی زیادشون سکوت کرده بودند و تنها نگاه های گاه و بی گاه ارمیا بود که چند لحظه یه بار سمت پاهای سالم افسون می چرخید.
وارد خونه که شدند افسون نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند...بدون این که پلک بزنه، با تعجب به بزرگی بیش از حد خونه و وسایل لوکس و گرون قیمت اش خیره شده بود.
ارمیا از پشت آروم و نرم بغل اش کرد و شال رو از سرش برداشت ...همین طور که داشت موهاش رو نوازش می کرد پرسید:
-خوشت اومد عزیزم؟
-خیلی قشنگه فقط واسه ما دوتا زیادی بزرگ نیست ؟ من دوست دارم خونمون اندازه ی ویلای آستارا باشه !
مکثی کرد و خواست حرف اش رو ادامه بده اما مهر سکوتی رو لبش زده شد
ارمیا تو حال خودش نبود ... هر لحظه شدت بوسه هاش شدیدتر می شد ...گاهی هم صورت افسون رو گاز می گرفت و باعث می شد صدای جیغ اش بلند شه !
بالاخره کمی آروم گرفت ...با خشونت ذاتی اش صورت کوچولوی افسون رو بین دو تا دست اش گرفت و خیره شد تو دو تا تیله ی مشکی
romangram.com | @romangram_com