#مرد_یخی_پارت_149


-دخترم همه چی مرتبه نگران نباش ! دیگه بهتره برم محمد رو صدا بزنم!

این رو گفت و با عجله از جلوی چشم های ریز شده ی افسون گذشت.صدای خرد شدن استخون هاش به گوش اش می رسیدند اما اون توجهی به درد بدن اش نداشت... مثل ماهی دور افتاده ای می موند که بعد از کلی دست و پا زدن به آب رسیده بود و تازه داشت نفس راحتی می کشید

سعی کرد از بین دست های حلقه خورده دور بدن اش،کمی جا به جا بشه و سرش رو روی شونه ی ارمیا بذاره.

چند ماه بود تو تمنای شونه های پهن این مرد شب رو روز کرده بود...وقتی به آرزوش رسید کمی دل بی قرارش آرام گرفت.

از ته دل خداروشکر کرد که این دوری تمام شده و دوباره پیش ارمیا برگشته .

حس نابی داشت ...حسی شبیه یعقوب وقتی که بعد از سال ها یوسف اش رو دید.

هیچ کدوم حرفی نمی زدند ...انگار می ترسیدند تمام این لحظه ها خواب و خیال باشه .

بالاخره صدای آقا یونس باعث شد تا کمی متوجه اطرافیان بشند و از هم فاصله بگیرند

-زشته همه دورمون جمع شدند و دارند شما رو تماشا می کنند ...سعی کنید احساساتتون رو کنترل کنید.

افسون با خجالت سرش رو پایین انداخت و سعی کرد از ارمیا دور بشه اما نتونست

romangram.com | @romangram_com