#مرد_یخی_پارت_148
-بابا یونس خواستم قبل عمل ازتون عذرخواهی کنم ! میدونم با رفتارهای دو ماه اخیرم شما رو اذیت کردم منو ببخشید ...حالا فهمیدم شما هر کاری که انجام دادید به خاطر خوشبختی من بوده...اما می خواستم بدونید اگه سکوت کردم فقط به خاطر این بود که حرفی نزنم که شما از من برنجید و دلخور بشید!...
می خواست حرف اش رو ادامه بده اما بوسه ی عمیقی که پدربزگ اش رو پیشونی اش کاشت، باعث شد تا به خلسه ی شیرینی فرو بره و یک دنیا آرامش به قلبش سرازیر بشه!
-من ازت دلخور نیستم دخترم...الان تنها خواهشی که ازت دارم اینه تلاشت رو بکنی با پاهای سالم از اتاق عمل بیرون بیایی
چشم های پر از ستاره افسون،تو صورت مهربون بابا یونس خیره موند کمی مکث کرد ...دلش می خواست یه سوال بی جواب رو از این مرد بپرسه ...بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
-بابا یونس یه سوال بپرسم حقیقت رو بهم میگید؟
-آره دخترم بپرس
-مجتبی کجاست؟چرا خبری ازش نیست؟
با شنیدن این سوال، آقا یونس کمی بهم ریخت اما سعی کرد به خودش مسلط باشه... شرایط سنجید و دید برای گفتن حقیقت زمان مناسبی نیست ...به خاطر همین به گفتن یه جمله کوتاه اکتفا کرد
-مجتبی مجبور شد بره یه جایی زود برمی گرده!
سریع چشم هاش رو دزدید تا رد پای شک و تردید رو تو چشم های افسون نبینه
romangram.com | @romangram_com