#مرد_یخی_پارت_147


چند ثانیه پر از استرس گذشت تا اینکه با قلب عاشق اش لبخند رضایت حک شده تو عکس رو دید و نفسی از سر آسودگی کشید

برای آخرین بار، به آرومی بوسه ای روی تصویر مرد داخل عکس زد و اون رو توی کیف دستی اش گذاشت

سر بلند کرد و به صورت پر از آرامش دکتر شفیعی چشم دوخت.

-من آماده ام فقط قبلش می خواستم با پدربزرگ ام صحبت کنم امکان اش هست؟

لبخند دکتر شفیعی با شنیدن این حرف عمیق تر شد، چون خبر داشت چند هفته است افسون با پدربزرگ اش حرف نزده

با خوشحالی سمت در رفت

-الان صداش می کنم دخترم

چند لحظه بعد، آقا یونس با صورت پر از هیجان وارد اتاق شد ... از اینکه بعد از این همه مدت،افسون می خواست باهاش صحبت کنه سر از پا نمی شناخت...سریع سمت تخت رفت و بوسه ای رو گونه ی افسون کاشت:

-جان بابا!...نفس بابا چی می خواهی بهم بگی ؟

افسون سرش رو با شرمندگی پایین برد ...تاب و تحمل نگاه کردن به این چشم های پر از عشق رو نداشت...می دونست تو این مدت با سکوت اش، این مرد رو اذیت کرده

romangram.com | @romangram_com