#مرد_یخی_پارت_144


انیس خانم دمغ از این همه گره های کور که تو زندگی شون افتاده بود، فقط به گفتن هرچی صلاح می دونی اکتفا کرد و راه خروجی آشپزخونه رو در پیش گرفت اما با شنیدن سوال همسرش دوباره ایستاد

-راستی انیس ! افسون در مورد مجتبی سوالی نمی پرسه!

-چرا طفلی دیروز به کلمه حرف زد اونم گفت مجتبی خیلی نامرده ! خبر نداره پسرعمو بیچاره اش داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه !

آقا یونس از صندلی بلند شد و سمت همسرش رفت ...با ناراحتی سرش رو روی شونه ی نحیف انیس خانم گذاشت

-خدایا این چه مصیبتی بود سر من اومد! هر دوتا نوه ام دارند جلوی چشم هام پر پر می شند! می دونم اشتباه زیاد داشتم اما فکر نمی کردم یه روز وضعیت ام این بشه! دعا کن زودتر مورد پیوندی واسه مجتبی پیدابشه دارم دیوونه می شم!

جواب اش دست های نوازشگری بودند که آرامش رو به وجودش هدیه دادند!سلام ارمیا جان ...نمی دونم کجایی و در چه حالی اما حسابی دلم برات تنگ شده! نمی تونم خاطراتی رو که با هم داشتیم از یاد ببرم...هر لحظه از روز یادآور یه خاطره ی شیرین با تو بودنه!

این روزها دیگه موقع نماز خوندن کسی کنارم نمیشینه و نگاهم نمی کنه!

هیچ کس شب ها منو تو آغوش گرم اش جا نمی ده و بهم نمیگه کوچولوی من!

صورت ام دیگه غرق بوسه نمیشه!

این روزها موهام به شدت دل تنگ نوازش شدند!

romangram.com | @romangram_com