#مرد_یخی_پارت_139
اشک های بی امانش غبارهای پنجره رو می شستند و با خودشون پایین می بردند
یک هفته از اومدن ناگهانی اشون به شیراز می گذشت ... بی خبری از حال ارمیا بدجوربهم اش ریخته بود.
می ترسید بلایی سر اون مرد اومده باشه !
تو این مدت کم، به اندازه چند سال پیرتر و شکسته تر شده بود ... تازه داشت جای خالی بابا حسین رو هم حس می کرد
در اتاق به آرومی باز شد
-عزیزم باز که داری گریه می کنی؟ می دونی تو این یه هفته چی بر سر چشم های قشنگ ات آوردی؟ من نمی دونم این همه اشک رو کجا قائم کرده بودی! غذا هم که نمی خوری اگه این جوری پیش بری کارت به بیمارستات می کشه
صاحب این صدای مهربون و ناراحت کسی جز انیس خانم نبود
انیس خانمی که تو این هفته پا به پای افسون غصه خورده بود و بیشتر وقت ها سر این موضوع با همسرش بحث می کرد.
وقتی جوابی نگرفت، سمت پنجره رفت و صورت افسون رو سمت خودش چرخوند:
-اگه بهت یه خبر خوب بدم قول میدی دیگه دست از سر چشم های نازنین ات برداری و انقدر ازشون کار نکشی؟
romangram.com | @romangram_com