#مرد_یخی_پارت_138
بدون اینکه منتظر جواب انیس خانم باشه، چشم های مهربون اش رو سمت افسون برد:
-نگران نباش افسون خانم ! من طرف شما هستم چون احساسات تون رو درک می کنم
این رو گفت و سمت در رفت ...اما قبل از خروج اش آقا یونس با سر و وضع آشفته ای داخل خونه شد ...معلوم بود کمی درگیر شدند !
-پاشید سریع تر جمع کنید باید بریم شیراز ! انیس تو هم زنگ بزن بیمارستان واسه خودت و ایمان چند ماه مرخصی رد کن ! همه با تعجب به آقا یونس چشم دوخته بودند و حرفی نمی زدند
-مگه من با شما نیستم پاشید دیگه!
افسون اولین کسی بود که اعتراض کرد:
-اما بابا یونس چرا باید بریم شیراز؟ اصلا ارمیا چی شد؟
-نترس حال اش خوبه فقط کمی توسوندم اش تا بفهمه دنیا دست کیه!وقتی رسیدیم شیراز بهتون می گم چه خبره!
افسون ویلچر رو آروم سمت پنجره ی غبار گرفته اتاق برد و به آسمون ابری چشم دوخت ...دل اونم مثل آسمون گرفته و ابری بود با نوک انگشت اش قطره اشک گوشه ی چشم اش رو برداشت و باهاش اسم ارمیا رو روی شیشه حک کرد
کمی رو ویلچر جابه جا شد و سرش رو به پنجره تکیه داد
romangram.com | @romangram_com