#مرد_یخی_پارت_135
بغض اجازه نفس کشیدن بهش نمی داد...
ترسیده بود از اینکه این جدایی به روحیه ی حساس ارمیا لطمه بزنه و حال اش رو خراب تر کنه
آقا یونس موشکافانه به حرکات افسون چشم دوخته بود
-به جای این که انقدر ضعیف باشی و بلرزی! حرف ات رو بزن !
سعی کرد به خودش مسلط باشه و حرف دلش رو به زبون بیاره ...نباید عقب می کشید و ارمیا رو تنها می ذاشت
-بابا یونس اون مرد مریضه! نبود من ممکن تاثیر بدی رو روحیه اش بذاره!
-دیگه بدتر! جگر گوشه ام، یادگار افسانه ام رو بسپارم دست یه مرد مریض؟ ! یا باید شرطم رو قبول کنی و اجازه بدی کارم رو انجام بدم یا برای همیشه قید اون مرد بزنی !
بعد از تموم شدن حرف اش، بدون توجه به اشک های افسون گوشی رو از رو میز برداشت و با قدم های محکم سمت در حرکت کرد
قبل از خروجش، با صدای بلند، حرف آخرش رو زد:
-در ضمن، سعی نکن مجتبی رو واسطه قرار بدی چون اگه قلبش بگیره و بلایی سرش بیاد من تو رو مقصر خواهم دونست!ساعت نزدیک دو بود که صدای زنگ در خونه بلند شد
romangram.com | @romangram_com