#مرد_یخی_پارت_132


انیس خانم سری با ناراحتی تکون داد و مشغول جمع کردن سجاده اش شد

کمی که تو سکوت گذشت، به حرف اومد

-از همون وقتی که تو بیمارستان دیدم ات فهمیدم یه جای کار می لنگه ...تو چشم هات به غمی پنهون بود که دل آدم رو به درد میاورد! ... می دونی بابا یونس ات خیلی ناراحته بهش حق بده! تو چه طور می تونی با مردی بمونی که هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید ! اگه قبل از فهمیدن این موضوع حرفی نمی زدیم چون فکر می کردیم انتخاب خودته اما حالا مطمئن ام یونس کوتاه بیا نیست

افسون چادرش رو روی شونه اش انداخت و سرش رو بین دو دوستش گرفت ...سعی کرد اشک هاش حلقه خورده تو چشم هاش رو پنهون کنه

-پس من چی ؟ کسی به احساسات من اهمیت نمی ده؟ من و ارمیا به هم دیکه نیاز داریم ...وقتی کنار هم هستیم خوشحالیم !

بغض اجازه نداد حرفش رو ادامه بده

احساس کرد کسی مقابل پاهاش نشسته

صورت خیس اش رو بلند کرد ... از دیدن صورت ناراحت و چشم های باد کرده بابا یونس جا خورد

باور نمی کرد این مرد آشفته، با موهای پریشون و دکمه های باز پدر بزرگ اش باشه

صدای بم و دور گه ای فضای اتاق رو پر کرد:

romangram.com | @romangram_com