#مرد_یخی_پارت_131


تا صبح خواب به چشم های افسون راهی پیدا نکرد...

ذهنش درگیر عصبانیت بابا یونس اش بود...می ترسید برای همیشه از ارمیا جدا بشه!

با یاد آوری حمایت مجتبی لبخند رو لبش نشست و کمی دلش گرم شد، اما اون از بازی های روزگار خبر نداشت.

وقتی نگاهش به جای خالی کنار دست اش افتاد، اشک تو چشم هاش حلقه زد !...به همین زودی دلش هوای ارمیا کرده بود...

با به یاد آوردن شیطنت دیشب شون غنچه ی لبخند رو روی لب هاش کاشته شد ...هنوز هم گرمی بوسه های ارمیا رو تو جای جای بدن اش حس می کرد.

همه اولین های زندگی اش رو با ارمیا تجربه کرده بود حالا چطور می تونست به همین راحتی از اون مرد بگذره!؟

می تونست چشم رو بدی هاش ببنده اما فراموش کردن خوبی های اون مرد تو مرام افسون نبود !

وقت اذان صبح انیس خانم وارد اتاق شد و به افسون کمک کرد تا نمازش رو بخونه

افسون بعد از تموم کردن نماز با صدای آروم و ناراحت پرسید:

-هنوز بابا یونس نیومده؟

romangram.com | @romangram_com