#مرد_یخی_پارت_117
لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست
-یونس ایزدی هیچ وقت نمیذاره دستم به نوه اش برسه! هنوز یادم نرفته وقتی اون روز رفتم اردبیل دنبال افسون، چطوری برام شاخ و شونه کشید...همیشه فکر می کردم با ثروت و قدرتی که دارم می تونم هر کاری انجام بدم اما دیدم دست روی دست بسیاره!...دقیقا یونس ایزدی هم مثل من به پول و قدرتش می نازه !
آرشام لبه ی تخت نشست و غذا رو کنارش گذاشت
-یه سوالی ذهنم رو خیلی مشغول کرده !چرا شکایت نکردی؟ افسون که تو عقد تو بود!
آهی کشید و به نقطه نامعلومی خیره شد:
-چون اون مرد تهدیدم کرد اگه برم سراغ پلیس اونم با مدارکی که داره راحت ثابت می کنه من نوه اش رو مجبور به عقد کردم! از دست افسون خیلی دلگیرم ...فکر می کردم دوسم داره اما اون رفت همه چیز رو به پدربزرگش گفت! با اینکه می
دونم دوسم نداشت و می خواست از دستم راحت شه!ولی من هنوزم خیلی دوسش دارم.
آرشام دو دل بود نمی دونست حقیقت رو به ارمیا بگه یا نه!
کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره دل به دریا زد :
-ولی افسون حرفی به پدربزرگش نزده اون حتی تا قبل از غیب شدنشون واسه تو بی تابی می کرد !
romangram.com | @romangram_com