#مرد_یخی_پارت_115


وقتی دید ارمیا کوچکترین توجهی بهش نداره با ناراحتی بیرون رفت ... آرشام هم اول نیم نگاهی سمت دوستش انداخت و بعد از اتاق خارج شد

بعد از رفتنشون، ارمیا بلند شد و روی تخت نشست.

همه ی حرف های پدرش رو شنیده بود ...از اینکه ح *ر*و*م زاده نبود از ته دل خداروشکر کرد

دوباره پرنده خیالش پر کشید سمت افسون ...شکر خدا گفتن رو از اون دختر یاد گرفته بود !

چشم هاش مثل هوای دلش بارونی شدند ...

وقتی یاد خنده های شیرین و وجود پر آرامش افسون افتاد، باران چشم هاش شدت گرفتند .

چطور می تونست بدون عشق اش دوام بیاره!

آروم و پر از بغض زمزمه کرد:

-کی عشقم شدی افسونکم؟ کاش بودی می دیدی مرد خشن ات چه قدر آروم شده ! پرو بالش ریخته ...دیگه خودش رو بهترین آدم دنیا نمی بینه ...تازه فهمیده هیچی نیست جز یه غرور خالی ... به پوچی رسیده ! از خودش و دنیای اطرافش بدش بیاد ...داره تو آتش اشتباهاتش می سوزه ...کاش بیایی و مرهم قلب شکسته اش بشی

زانوهاش رو بغل کرد و سرش رو روی پاهاش گذاشت ...هق هق اش فضای اتاق رو پر کرد ...خیلی وقت بود پروایی از اشک ریختن نداشت.

romangram.com | @romangram_com