#مرد_یخی_پارت_114
شرایط براش خیلی سخته ... هم حقیقت تلخی رو فهمیده و هم افسون رو از دست داده!
شراره لب هاش رو با زبون تر کرد و با استرس نگاهش رو سمت پایین کوچه برد
آرشام نگاه شراره رو دنبال کرد و با تعجب به مرد کت و شلواری بلند قدی رسید که عینک آفتابی بزرگی روی چشم هاش بود ...کمی موشکافانه نگاه کرد ...بالاخره تونست اون مرد رو بشناسه ..با خشم و تعجب سرش رو سمت شراره چرخوند
-آقای کیان فر بزرگ اینجا چی کار می کنه؟ تازه تو این وضعیت یادش افتاده به ارمیا سر بزنه؟
-آروم باش آقا آرشام ...شوهر خاله اینجاست تا تمام حقیقت رو به ارمیا بگه! مونس میخواست با اون نامه زهرش رو به ارمیا بریزه ...می دونست پسرش چه قدر حساسه! تونست تا حدودی موفق بشه اما وقتی موضوع نامه رو به آقای کیان فر گفتم خیلی عصبانی شد ...حالا اومده تا همه چیز رو برای ارمیا توضیح بده ! شاید شنیدن حقیقت بتونه کمی از غصه های ارمیا رو کم کنه
آرشام زیر لب طوری که شراره نشنوه، زمزمه کرد:
-حال ارمیا فقط با پیداشدن عشق اش خوب می شه!
آقای کیان فر با تاسف سری تکون داد و از کنار تخت ارمیا بلند شد ... حدود نیم ساعت از ورودش به این اتاق می گذشت اما تمام این مدت پسرش چشم از گلدون گوشه ی اتاق برنداشته بود.
صدای پر از بغض اش قلب آرشام رو به در آورد، اما ارمیا صداش رو نشنید چون تو دنیای دیگه ای سیر می کرد!
-پسرم نمیخواهی چیزی بگی؟ فریاد بزنی و از مونس به خاطر دروغ هاش شکایت کنی؟ ! یا این که مثل همیشه براش خط و نشون بکشی!...آخه من چطور باور کنم تو پسر تندخو و خشن خودم هستی !
romangram.com | @romangram_com