#مرد_یخی_پارت_113


-تو اینجا چی کار می کنی ؟ مگه نگفتم این اطراف آفتابی نشو ! ارمیا اعصاب درست و حسابی نداره اگه ببینتت ممکن تمام خشم اش رو سر تو خالی کنه!

شراره با ناراحتی اشک هاش رو پس زد و سعی کرد به خودش مسلط باشه ... بغض و دلتنگی اجازه حرف زدن بهش نمی داد

-من ...من ...خب دلم آروم نگرفت ...

با گریه دستش رو روی سینه اش گذاشت و محکم فشار داد

-این دل بی قرارم نمی تونه زجر کشیدن ارمیا رو تحمل کنه ...درسته خوب می دونم همه ی این افسردگی و حال بد ارمیا برای یه دختر دیگه است اما بازهم نمی تونم طافت بیارم ... منم تو این سه ماه پا به پای اون مرد درد کشیدم و اشک ریختم ! می فهمم چه حال و روزی داره...هردو به خاطر اشتباهاتمون مجازات شدیم! من ارمیا رو از دست دادم، و اون افسون رو ...

آرشام کلافه سری تکون داد ...نمی دونست چی بگه تا دل بی قرار این دختر آروم بگیره!با خودش فکر کرد ...این روزها هیچ کس شبیه خودش نیست...دیگه نه شراره، دختر زیبای چند سال قبله و نه ارمیا پسر مغرور چند ماه قبل !

خودش هم شباهتی به آرشام بی خیال همیشگی نداشت ...هم زمان با پیر شدن ارمیا اونم پیر شده بود. دیگه بی دلیل نمی خندید و سر به سر کسی نمی ذاشت .

صدای شراره باعث شد نگاهش رو از برگ های خزان زیر پاش برداره و سمت بالا سوق بده

-حالا میخوایید چیکار کنید؟ اگه وضعیت این جوری ادامه پیدا کنه، ارمیا نابود می شه !

-فکر می کنی الان نابود نشده! می دونی چند هفته است پاش رو از خونه بیرون نذاشته! داره دیوونه میشه ! تحمل

romangram.com | @romangram_com