#مرد_یخی_پارت_111
افسون با چشم های ریز شده، موشکافانه نگاهش کرد :
-واقعا تو نگران بابا یونسی؟ با اون همه تندی که بهش کردی!من فکر کردم ازش متنفری !...من نمیخواستم به خاطر من حرمت ها رو بشکنی!
نگاه تیز و برنده مجتبی سمتش نشونه رفت:
-هم نگرانشم هم ازش بدم میاد! نترس به خاطر تو نبود ! من و یونس خان چند ماهی یه بار یه دعوای این مدلی داریم و بعد چند هفته ای با هم قهر می شیم! همش هم به خاطر دل پر از کینه منه ! میدونی به حالت غبطه می خورم که انقدر راحت ادما رو می بخشی! من بعد از این همه سال هنوزم نتونستم اون مرد رو ببخشم ! وقتی بهش بی احترامی می کنم تا چند روز کارم میشه طلب مغفرت از خدا ...ولی بازم توبه ام رو می شکنم
نمی دونست چی باید بگه ...ترجیح داد سکوت کنه و به سال بهم ریخته چشم بدوزه
مجتبی بلند شد و به دیوار پشت سرش تکیه داد: -حالا می خواهی چی کار کنی ؟ دیدی که یونس خان چه قدر عصبی بود! الان هم مونس خانم و ایمان رو گذاشته اینجا تا مراقب تو باشند !
جوابش یه نمی دونم پر از بغض بود !
مجتبی کمی سمت ویلچر خم شد و آروم زمزمه کرد:
-به نظرم فعلا با دل بابا یونس راه بیا و سکوت کن! ا اون مرد تا چند روز بعد آروم میشه اون وقت میتونی حرف های دلت رو بهش بزنی چشم های ناراحتش رو سمت مجتبی سوق داد
-پس ارمیا چی؟
romangram.com | @romangram_com