#مرد_یخی_پارت_11


افسون استرس پدرش رو داشت ...از طرف دیگه نگران شیده بود ...وقتی نگاهش به صورت رنگ پریده و کبود دوستش می افتاد قلبش فشرده می شد!

کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سر بهترین دوستش آورده بود؟!

طاها طول و عرض خونه رو راه می رفت و به آینده نامعلوم خودش و بقیه فکر می کرد... احساس می کرد یکم اراده اش سست شده ...تو این چند سال خیلی به خاطر عشق عجیبش سرزنش شده بود ولی هیچ وقت کوتاه نمی اومد ...

اما حالا چه بلایی سر دلش اومده بود که تردید به خودش راه داده بود؟! کلافه دستی تو موهاش کشید !

با شنیدن صدای باز شدن در، نگاهشون رو دوختند به اون سمت

آقا حسین با لبخند سلام بلندی داد اما با دیدن صورت های رنگ پریده و نگران بچه ها لبخند رو لبش ماسید ...

جو سنگین بود و هیچ کس حرفی نمی زد

افسون آروم ویلچرش رو سمت پدرش برد

-بابایی اومدی ؟ کجا بودی تا حالا دلم هزار راه رفت

آقا حسین نمیتونست معنی بغض گیر کرده تو گلوی دخترش رو درک کنه ! فقط به خاطر دیر اومدن اون ناراحت بود ؟!

romangram.com | @romangram_com