#مرد_یخی_پارت_109
می خواست با هوای ازاد کمی از التهاب درونش کم کنه
می دونست اگه این حرف ها به گوش بابا یونس برسه قیامتی به پا میشه!
چشم هاش رو بست و سرش رو از پنجره بیرون برد...برخورد هوای سرد با صورت گرمش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود.
با شنیدن صدای زمزمه ی آرومی چشم هاش رو سریع باز کرد و سمت در حیاط برد
چند ثانیه بدون پلک زدن به مرد روبه روی بابا یونس نگاه کرد و بالاخره با استرس پرسید:
-افسون گفتی طاها چه شکلی بود؟ صدای فریاد بلند آقا یونس فضای خونه رو پر کرده بود ...افسون ویلچر رو سمت گوشه اتاق برد و دست هاش رو روی گوش هاش گذاشتبرای امشب ظرفیت اش تکمیل بود و تحمل حرف های پر از کنایه بابا یونس رو نداشت
پرنده خیالش پرکشید سمت یک ساعت پیش...وقتی که مجتبی طاها رو از پشت پنجره دید و سریع افسون رو روی ویلچرش گذاشت .. بعد هم ازش خواست در رو قفل کنه و هر اتفاقی افتاد از اتاق بیرون نره.
خیلی زود صدای دعوای مجتبی و بابا یونس به گوشش رسید ...
کمی فکر کرد دعوا از کجا شروع شد ؟از اولین کلمه ای که بابا یونس به ارمیا نسبت داده بود -اون مرد ه*و*س باز ! لبخند تلخی گوشه ی لبش نقش بست آقا یونس نفهمید با این حرفش، چطور دل نوه اش رو شکوند! ارمیا هر چی که بود ...هر کی که بود ...به نظرش ه*و*س باز نبود... اون مرد چند روز کنارش خوابید اما حرمت ها رو حفظ کرد و با اینکه همه چی شرعی و قانونی بود؛ پا فراتر نذاشت. دوباره حرف هایی که بین آقا یونس و مجتبی رد و بدل شده بود، جلو چشم اش زنده شدند "-باز کن در رو افسون تا نشکستم اش ...ببین چطور با ابروی خانوادگی من بازی کردی...باید از زبون یه مرد غریبه بشنوم رفتی صیغه یه ه*و*س باز شدی؟ چطور دیگه می تونم سرم رو بالا بگیرم وقتی نوه ام انقدر ابلهه؟ تا سه میشمارم باز نکنی در رو می شکنم !
-شما حق نداری در خونه منو بشکنی! به جای این که سریع حرف یه غریبه رو باور کنی بشین پای حرف های نوه ات ببین چی می گه ! تا کی میخواهی با خودخواهی ات زندگیمون رو به باد فنا بدی!این صدای مردی بود که قول برادری داده بود و حالا پشت اون در داشت ازش دفاع می کرد. با یادآوری صدای ناباور بابا یونس پوزخند رو لب هاش نقش بست -مجتبی این حرف ها چیه؟ معلوم هست تو چته؟ به جای اینکه بری اون مردک عوضی رو بکشی داری جلوی من شاخ و شونه می کشی ! -آره شاخ و شونه می کشم چون من از همه ی حقیقت خبر داشتم و نمی ذارم تحت تاثیر حرف های یه آدم عوضی باعث آزار افسون بشی! باز هم بهت بود که تو صدای بابا یونس موج می زد: -خبر داشتی؟ پس کلاتو بنداز بالا بی غیرت! ...گوش کن افسون من کوتاه بیا نیستم دیگه حق نداری اون نامرد رو ببینی ! حتی حق نداری اسمش رو بیاری ! یه بلای سر اون شازده بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنند-هیچ غلطی نمیتونی بکنی!این حرف مجتبی حتی برای افسون هم تعجب آور بود ...انگار برادرش برای حمایت از اون ترمز بریده بود! صدای سیلی رو که شنید و بیشتر بغض کرد ... -بزن یونس خان مگه تو به غیر از زدن و خراب کردن زندگی کار دیگه ای بلدی؟ اما کور خوندی صدتا دیکه از این سیلی ها رو صورتم بزنی من پشت خواهرم رو خالی نمی کنم! نمی ذارم باعث بدبختی اش بشی! اون انقدر عاقل هست بتونه واسه خودش تصمیم بگیره!"
romangram.com | @romangram_com