#مرد_یخی_پارت_108


مجتبی باشه ی آرومی گفت و لبه ی تخت نشست

افسون سرش رو سمت پنجره اتاق چرخوند و به ماه خیره شد

از روزی که ارمیا اشتباهی وارد ویلای طاها شده بود، شروع به تعریف کرد.

هر چی جلوتر می رفت صورت مجتبی سرخ تر و مشتش محکم تر می شد، اما به خاطر قولی که داده بود چیزی نمی گفت

افسون گاهی گریه می کرد و گاهی می خندید .. مرور خاطراتش با ارمیا هم تلخی داشت هم شیرینی !

بالاخره به تماس امروز شیده و تهدید طاها رسید و حرف هاش رو تموم کرد.

چشم هاش رو بست و به اشک هاش اجازه پایین اومدن داد...احساس سبکی می کرد انگار نیاز داشت با کسی درد ودل کنه تاکمی آروم بگیره!

مجتبی چند بار پشت سر هم دست هاش رو داخل موهای پرپشتش فرو برد و بیرون آورد ...داشت جلوی خودش رو می گرفت تا برای خالی کردن خشمش بلند نشه وسایل اتاق رو بشکنه!

به شدت از دست ارمیا عصبانی بود ! البته افسون رو هم بی تقصیر نمی دونست.

بلند شد و سمت پنجره رفت

romangram.com | @romangram_com