#مرد_یخی_پارت_107


بله ی آرومی گفت و دوباره نگاه خسته اش رو به سقف دوخت ...

صدای قدم های مجتبی هر لحظه نزدیک تر می شد اما اون تمایلی به هم صحبتی با کسی نداشت

-افسون چیزی شده؟ امروز بیشتر وقتت رو تو اتاق گذروندی، حسابی نگرانت شدم ! وقتی هم که پیش ما بودی، حواست جای دیگه ای بود! اگه اتفاقی افتاده به من بگو شاید بتونم کمکت کنم

دلش تنهایی و سکوت می خواست به خاطر همین آروم زمزمه کرد: -ممنون به فکرمی پسر عمو اما چیزی نیست فقط خسته ام !

مجتبی چند لحظه ای سکوت کرد و تو فکر فرو رفت ...کمی تصمیم بعدازظهرش رو بالا و پایین کرد، بالاخره تردید رو کنار گذاشت و دل به دریا زد :

-میشه بهم نگی پسر عمو؟ من میخوام برادرت باشم!.. تا قبل از اینکه تو رو ببینم بزرگترین آرزوم مرگ بود...ولی حالا بزرگترین آرزوم از بین بردن غمی هست که تو چشم های تو پنهون شده...هنوزم گاهی وقت ها رد انگشت های دختر بچه ی هفت ساله ای که اشک هام رو پاک می کرد و دلداری ام می داد، رو صورتم حس می کنم! می خوام زنده بمونم و ازت حمایت کنم! حالا میشه به برادر بزرگ ترت اعتماد کنی و بگی چه موضوعی دل کوچک ات رو آزرده و تو رو غصه دار کرده؟

با شنیدن این حرف ها، افسون نگاه ناباورش رو سمت مجتبی سوق داد

-یعنی تو می خواهی قلبت رو عمل کنی؟

جوابش یه لبخند ناب و مهربونی بود که باعث شد برای چند لحظه تمام غصه هاش رو فراموش کنه!... چشم های قشنگش از خوشحالی زیاد ستاره بارون شدند.

-ممنون مجتبی! بهترین خبری بود که می تونستی بهم بدی! حالا که تو به نظر من احترام گذاشتی و این تصمیم خوب رو گرفتی! منم می خوام مشکلم رو باهات درمیون بذارم اما ازت خواهش می کنم با دقت تا آخر حرف هام گوش بده و سعی کن عصبانی نشی

romangram.com | @romangram_com