#مرد_یخی_پارت_105
ندیده هم می تونست حدس بزنه تو این شهر بزرگ همدمی غیر از آرشام نداره!
آرشام با قدم های بلند سمتش حرکت کرد ...حسابی نگران بود فکر می کرد ارمیا به خاطر شنیدن خودکشی مادرش به هم ریخته!دستش رو روی شونه ی ارمیا گذاشت و مهربون تر از همیشه زمزمه کرد :
-چرا اینجا نشستی پسر؟
وقتی جوابی نشنید خودش ادامه داد:
-حتما وقتی فهمیدی مادرت خودکشی کرده بهم ریختی! متاسفم بهت دروغ گفتم.
ارمیا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. چند لحظه بعد خنده هاش تبدیل به هق هق شدند ...
-خودکشی اون زنیکه منو بهم نریخته ...دلم می خواد خودم با دست های خودم می کشتمش
آرشام با تعجب به رفتارهای عصبی ارمیا نگاه می کرد...دوست همیشه مغرورش، خیلی مظلوم و بیچاره به نظر می رسید.
-چی شده داداش؟ چه اتفاقی افتاده؟ تاحالا تو رو تو این حال و روز ندیده بودم
-دیگه چیزی برام نمونده که به خاطرش غرور داشته باشم ...بدبخت تر از من تو این دنیا وجود نداره ! می دونی چرا مونس خودکشی کرده؟ چون بعد از سی و سه سال دیده با همه ی بدی هایی که در حقم انجام داده بازم دلش خنک نشده و نتونسته انتقام اسیری اش رو ازمن بگیره ...به پوچی رسیده و اسلحه رو گرفته سمت خودش ...قبلش برام نامه نوشته از همه ی بدی هایی که در حقم کرده گفته ! از حروم زاده بودنم گفته! اما آخر نامه اش به حای ابراز تاسف نوشته امیدواره که من یه روز خوش تو زندگی ام نبینم اینم آخرین دعای خیر مادرم
romangram.com | @romangram_com