#مرد_یخی_پارت_101


ارمیا از این فاصله هم تونست صاحب اون دو تا تیله ی آبی رو بشناسه ...بدون معطلی از ماشین پیاده شد و با قدم های بلند سمت شراره حرکت کرد

شراره با ترس چشم به مردی دوخته بود که با قدم های محکم و صورت برآشفته سمتش میومد

هر چی فاصله کم تر می شد،نفس تو سینه اش بیشتر حبس می شد.

تمام تلاش هاش برای پنهون موندن از دید تیز بین ارمیا بی نتیجه مونده بود ...تصمیم گرفت فرار کنه... اما خیلی سریع پشیمون شد ...تمام این سال ها دنبال موقعیتی بود تا با ارمیا رو به رو بشه و حرف های نگفته اش رو به زبون بیاره حالا این فرصت پیش اومد بود .

ارمیا با پوزخند نزدیک شراره رفت و با چشم های سردش از بالا به پایین نگاهش کرد

یه لحظه فکر کرد اشتباه گرفته...این دختر با صورت بدون آرایش، چشم های گود افتاده ، مانتوی مشکی بلند و موهای پوشیده نمی تونست شراره باشه ...با تردید عقب رفت

اما وقتی شراره آروم اسمش رو به زبون آورد،فهمید اشتباهی در کار نیست... تردید رو کنار گذاشت و سریع نزدیکش

شد، با عصبانیت بازوش رو گرفت و فشار داد

-اینجا چه غلطی می کنی عوضی؟ مگه نگفته اگه تو رو تو چند کیلومتری خودم ببینم زنده ات نمیذارم! به چه جراتی اومدی اینجا؟

شراره درد زیادی تحمل می کرد اما نمی خواست تسلیم بشه

romangram.com | @romangram_com