#مرد_نفرین_شده_پارت_78
انگار که حرف دلم رو خونده باشه لبخندی زد که به نظرم تلخ تر از زهر بود.
هدی:میدونم خیلی چهره ی ترسناکی دارم ولی یه روزی منم مثل تو زیبا بودم.
پشتش رو بهم کرد و پر حسرت گفت: مثل تو پوستی صاف وقشنگ داشتم.
اهی که کشید دلم رو سوزوند .ولی من باید دل واسه خودم میسوزوندم.
مادرم، زهرای بیچاره.
_:بگو مادرم کجاست هان؟
هدی:من نیدونم.
پوزخند تمسخر آمیزی زدم.
_:هه باور کنم.
معلوم بود داره طفره میره و میدونه که مامانم کجاست.
هدی:هر وقت امیر اومد از خودش بپرس به من هیچ ربطی نداره.
چهرم درهم رفت. دوست نداشتم حتی تو روی اون کثافت تف بندازم بعد ازش می پرسیدم مادرم رو چیکار کرده.
با استیصال گفتم:خواهش میکنم بذار من برم. اون که نیست.
با ترس نگاهی به اطراف انداخت و گفت:اون همه جا هست.
بعد از مکثی دوباره ادامه داد:نمی تونم کاری برات بکنم متاسفم.
پارت پنجاه و یکم:
_:خواهش میکنم.
سرم داد زد:خفه شو هورام دست از سرم بردار.
این حرف و زد و از در بیرون رفت..
_:اه ه ه گندت بزنن.
به دیوار لگدی زدم که پای خودم درد گرفت بغض کردم و زانو زدم.
پای دردناکم و با دست گرفتم و برای اینکه دردش کم تر بشه فشارش دادم.
ولی افاقه ای نکرد.
بغضم شکست.و زار زار گریه کردم.
_:لعنتییییی یی من میخوام از این جا برم.
romangram.com | @romangram_com